:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Monday, November 29, 2004

٭
اینو امروز عصر که از شرکت میومدم توی تاکسی شنیدم . بنظرم قشنگ اومد .





|

٭
چراغی دور در ساحل شکفته
من و دریا، دو همراز نخفته
همه شب ، گفت دریا قصه با ماه !
دریغا حرف من حرف نگفته !
فریدون مشیری





|

٭
اینروزها با توجه به وضعیت اقتصادی کشور ، خیلی از شرکتها و کارخونه ها دست به تعدیل نیرو زدن و کارمندهاشون رو بازخرید میکنن . شرکت ما هم یکی از همونهاست . دیروز 15 نفر از کارمندهارو بازخرید کردن . خیلی ناراحت شده بودم . نگران بودم که چطور میتونن کار پیدا کنن چون مشکلات بعضی هاشون رو میدونستم .
با معاون مدیرعاملمون صحبت کردم . ایشون گفتن چاره ای نداریم . اینها هم جزو نیروهای ناکارآمد بودن و بودنشون نفعی به حال شرکت نداشت . وقتی خوب فکر کردم دیدم حق با ایشونه . چون در عمل بعضی هاشون از صبح که توی شرکت بودن بیکار مینشستن . به ایشون گفتم خوب حالا من کی حکم بازخریدی رو میگیرم . گفتن خواهی گرفت ولی نه به این زودی . میگفتن توی جلسه ای که هیئت مدیره داشته و تصمیمی که گرفتن ، درصورتی که وضع همینطور پیش بره و شرکت به هم بخوره ، یکی از آخرین نفراتی که باید از شرکت بره تو هستی . چون از نیروهای فعال شرکتی و همه مدیران از کار و رفتارت راضی هستن . بعد خندیدن و گفتن اینو هم بگم که اگه شرکت ورشکست بشه تو باید میز و صندلیها رو بفروشی و در شرکت رو ببندی و بری . نمیدونم چی بگم . از طرفی از شنیدن نظرشون در مورد خودم و کارم خوشحال بودم ولی باز دلم برای بازخریدیها میسوخت . دیشب از فکرشون بیرون نمیرفتم . اما امروز که با رئیسم صحبت کردم خیالم تا حدی راحت شد . اینطور که ایشون گفتن بازخریدیها تمام حق بازخریدی رو میگیرن ، تا آخر سال هم حقوقشون هر ماه پرداخت میشه ، عیدی و پاداش هم بهشون تعلق میگیره . خوب بازم بهتر شد . امیدوارم که بتونن کار مناسبی پیدا کنن . خدا کنه اوضاع از این بدتر نشه .





|



Saturday, November 27, 2004


٭
یه بنده خدائی میره خواستگاری . پدر و مادر دختر خانوم بهش جواب رد میدن . میگن دخترمون داره درس میخونه . خواستگاره میگه : باشه . مهم نیست . من میرم 2 ساعت دیگه برمیگردم :))))





|

٭
امروز روز قشنگی بود . عصر با دوستم از شرکت بیرون اومدیم . بارون که از ظهر نم نم میبارید ، تبدیل شده بود به یه رگبار ملایم . هوای خیلی خوبی هم بود . دوستم گفت با تاکسی بریم . من گفتم نه حیفه هوا به این خوبی . منکه میخوام یه کم قدم بزنم . اون بنده خدا هم به هوای من اومد . تا یه مسیر پیاده رفتیم و از هوا و بارون لذت بردیم ولی کم کم رگبار شدید و هوا هم حسابی سرد شد . خلاصه حدود یکساعت توی بارون شدید مونده بودیم و تاکسی پیدا نمیکردیم . هیچکدوم هم چتر نداشتیم . هرطور بود با 3 تا تاکسی به مقصد رسیدیم . وای که چقدر خندیدیم . مثل موش آب کشیده شده بودیم . از سر و صورت و مو و روسری و لباسمون آب میچکید . قیافه هامون بشدت دیدنی بود . حالا همه اینا یه طرف ، خدا کنه مریض نشم . چون با اون لباسهای خیس و هوای سرد مثل بید میلرزیدم . ولی با وجود همه اینها یه روحیه خوبی پیدا کردم . کاش بارون همچنان بباره :)





|



Thursday, November 25, 2004

٭
مدتها بود دنبال این میگشتم که رضا صادقی خونده بود ولی حالا میبینم شهرام صولتی هم بد نخوندش .





|

٭
تا تو هستی و غزل هست ، دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزلهاست جهان را ، اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرامتر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد بخدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
محمد علی بهمنی





|

٭
من میگم عقل و احساس هیچوقت نمیتونن با هم باشن . جائی که احساس باشه ، عقل نمیتونه اظهار نظر کنه . اونجا هم که عقل باشه ، احساس جائی نداره .
البته بیشتر مواقع برتری با احساسه . فکر میکنم همیشه این احساسه که حرف اول رو میزنه .





|



Tuesday, November 23, 2004




Monday, November 22, 2004


٭
بی تو دریا ز تلاطم خالیست
بی تو ساحل به نظر مردابیست
بی تو لغزیدن آرام به آب
چون فرو رفتن در گردابیست
بی تو این شهر غروبش ابدیست
بی تو هر گوشه زغم لبریز است
بی تو کس نیست دگر همدم من
کز تو با باد سخن میگویم
میروم بی تو به دریا که مگر
در دل موج نشانت جویم
سعید نیاز کرمانی





|



Sunday, November 21, 2004


٭
زندگی رویا نیست ،
زندگی زیبائیست ،
میتوان ،
بر درختی تهی از بار ،
زدن پیوندی .
میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت .
میتوان ،
از میان فاصله ها را برداشت.
دل من با دل تو ،
هر دو بیزار از این فاصله هاست .





|

٭
بابا و مامان اومدن . خونه روشن شد :)
عزیزای دلم خوش اومدین xoxoxo





|



Saturday, November 20, 2004


٭
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تب زده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم میگردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
محمد علی بهمنی





|



Friday, November 19, 2004


٭
برداشت ما از خوشبختی یا بدبختی چیه ؟ چی داشته باشیم خوشبختیم و چه چیزی رو نداشته باشیم بدبختیم ؟ پول ؟ مقام ؟ تحصیلات ؟ خونواده ؟ مادیات ؟ معنویات ؟ چی ؟
من میگم آدمها در اصل خوشبخت یا بدبخت به دنیا نمیان . خوشبختی و بدبختی چیزی نیست که با ما همراه باشه . ممکنه بعضی ها بگن بستگی داره در چه خونواده یا محیطی دنیا اومده باشی . نه . بنظر من به این چیزها مربوط نیست . خیلی افراد بودن که در بدترین خونواده ها و تحت بدترین شرایط بدنیا اومدن اما الان از لحاظ خوشبختی در زندگی چیزی کم ندارند . زندگی خوب و مرفه ، تحصیلات عالی و موفقیت در تمام زندگی . البته برعکس این هم امکان داره که در مرفه ترین و بهترین خونواده ها بدنیا اومدن ولی بدبخت ترین مردم هستند .
به عقیده من این خود ما هستیم که میتونیم خودمون رو خوشبخت یا بدبخت کنیم یا حتی احساسش رو داشته باشیم .
شاید بارها و بارها خوشبختی در خونه تون رو زده ولی ردش کردین . شاید بارها و بارها طعم شیرین خوشبختی رو چشیدین ولی باورش نکردین . اینطور فکر نمیکنین ؟





|




Wednesday, November 17, 2004


٭
اینروزها سخت دچار چندگانگی احساسات شدم . انگار هرچی احساسات در بشر وجود داره ، یه جا تو وجودم جمع شده .
خوشحالم ، ناراحتم ، نگرانم ، مضطربم ، دلشوره دارم ، هیجان زده هستم . هجوم افکار مختلف ، جمع اضداد .
فکر اینکه آینده چی میشه ؟ چی داره پیش میاد ؟ آیا این راهی که دارم میرم درسته ؟ غلطه ؟ آیا کارهام خوب پیش خواهد رفت ؟ آره ؟ نه ؟
نمیدونم اما میخوام خودمو بسپرم به دست سرنوشتی که برام رقم زده شده . هرچی که اون برام تصمیم گرفته همونه .
چه جالب ! وقتی اینهارو مینوشتم ، یه سی دی گذاشته بودم و آهنگ گوش میدادم که این آهنگ حمیرا اومد .
بخند به روی دنیا ، دنیا به روت بخنده
بزار که رنج و غصه ، بار سفر ببنده
تو تنها نیستی ، خدا یارته
اون مهربونه ، نگهدارته
دردو دوا میکنه ، معجزه ها میکنه
نخور غصه عزیزم ، ببین چه ها میکنه

انگار جوابمو گرفتم :)





|



Tuesday, November 16, 2004


٭
آدمهارو فقط در برخوردهای مستقيم ميشه شناخت . وقتی دورادور كسی رو ميشناسی فكر ميكنی ديگه مثل اون وجود نداره اما اگه باهاش رفت و آمد كنی و بيشتر باهاش برخورد داشته باشی ، اونوقته كه ميدونی درباره ش اشتباه فكر ميكردی .
يه نمونه ميخواين ؟ رئيسم . تا سال پيش كه يه قسمت ديگه كار ميكردم و فقط ايشون رو از دور ميشناختم ، فكر ميكردم عجب آدم خوبيه كه ديگه لنگه ش توی رياست پيدا نميشه ولی الان كه در ارتباط مستقيم هستيم و با ايشون كار ميكنم ، ميبينم كه اشتباه فكر ميكردم . البته نميخوام بگم خدای ناكرده آدم بديه . نه . ولی اونطور كه من فكر ميكردم نيستن .





|



Monday, November 15, 2004

٭
این به جای قبلی که قابل شنیدن نبود و دیدنی بود :))
شرمنده :">





|

٭
بابا و مامان امروز صبح رفتن مسافرت . یک هفته تنهائی :(





|



Saturday, November 13, 2004


٭
گرچه که از قدیم گفتن :
عبادت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
ولی امیدوارم طاعات و عبادات همگی قبول باشه .
عید فطر بر همگی مبارک .
با هم بیاین ، دعا کنیم





|



Friday, November 12, 2004

٭
چقدر اینو دوست دارم .
تنها آهنگیه که وقتی مشغول کار هستم زمزمه میکنم . هیچوقت هم ازش سیر نمیشم .





|

٭
روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کرده توست
چرا که عاشق نو ، دارد اعتبار دگر
خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتی ست که گفتی هزار بار دگر
وحشی بافقی





|



Wednesday, November 10, 2004

٭
2 تا نكته جالب و مفيد رو ياد گرفتم . چيزهائی كه شايد ساده و پيش پا افتاده باشه و خيليها اونو بدونن ولی من نميدونستم .
حالا اينجا مينويسم برای اطلاع كسانی كه شايد اونها هم مثل من اين نكات رو بلد نيستن .
اول تبديل تاريخ تولد از هجری شمسی به ميلادی :
سال هجری شمسی 621 سال از سال ميلادی عقبتره . پس برای بدست آوردن سال ميلادی ‏، عدد 621 رو به سال هجری شمسی اضافه ميكنيم . بعنوان مثال اگه كسی سال تولدش 1350 هجری شمسی باشه ، سال ميلادی تولدش به اين ترتيب محاسبه ميشه : 1971 = 621 + 1350
سال هجری شمسی 3 ماه از سال ميلادی عقبتره . برای بدست آوردن ماه ميلادی ، عدد 3 رو به ماه هجری شمسی اضافه ميكنيم . يعنی اگه كسی ماه تولدش ماه 5 ( مرداد ماه ) باشه ، ماه ميلادی تولدش اينطوری محاسبه ميشه : 8 (آگوست) = 3 + 5 (مرداد)
سال هجری شمسی 10 روز از سال ميلادی جلوتره . برای بدست آوردن روز ميلادی ، عدد 10 رو از روز هجری شمسی كم ميكنيم كه اگه كسی روز تولدش روز 15 ماه باشه ، روز ميلادی رو اينطوری براش حساب ميكنن :
5 = 10 – 15
برای بدست آوردن تاريخ هجری شمسی به ميلادی ، برعكس اين فرمولها عمل ميكنيم .
جالب بود نه ؟
نكته دوم محاسبه مبلغ بهره برای بانكها يا بازار يا هرجای ديگه ست . بهره به اينصورت محاسبه ميشه :
بهره = سال × 100 تقسيم بر نرخ بهره × مدت × سرمايه
برای محاسبه مدت ، اگه مدت رو به روز حساب كنيم . بعنوان مثال 25 روز ، سال رو 360 در نظر ميگيريم . اگه مدت به ماه محاسبه بشه ، سال رو 12 حساب ميكنيم و اگه مدت رو به سال حساب كنيم ، سال رو 1 در نظر ميگيريم .
اينم يه مثال : 3.600.000 = 1 × 100 تقسيم بر 18 × 2 سال × 10.000.000
اینها یه نکاتی هستش که فکر میکنم دونستنش بد نباشه . البته بازم میگم . به احتمال زیاد خیلی از دوستان اینهارو میدونن و شاید عده کمی مثل من در اینمورد نشنیده باشن . به هرحال نوشتنش اینجا ضرر نداره :)





|



Tuesday, November 09, 2004


٭
یه شعر دخترونه . فقط نمیدونم فرهاد توی این شعر صد در صد فمینستی چیکار میکنه :))
راستش شاعرش رو هم نمیدونم کیه ولی شعرشو خوشم میاد .

نرگس سخن دل را ، با عاطفه میگوید
رویاست همه پروین ، پروانه چه میگوید
آزاده انیس من ، بهناز چه روح انگیز
بنگر که پرستو را ، بی خانه چه میگوید
مریم سخنی گفته در گوش پری اکنون
سیمین سخنی دارد ، افسانه چه میگوید
زینت نکنم رویت ، مهری ست ثمر داند
محبوبه تو مهدخت ، فرزانه چه میگوید
الهام گرفت اینک ، آن سوسن زیبارو
گفتیم شقایق را ریحانه چه میگوید
دیروز ندا آمد ، مهوش چه گنه دارد
دردانه پریسا بود ، فتانه چه میگوید
امروز شمیم صبح درگاه سحر تابید
گفتا ز چه شیوا بود ، سامانه چه میگوید
شیدای رخت بودم ، هنگامه زری دارم
از عشق شدم مسرور ، دیوانه چه میگوید
افسوس صداقت را صدیقه نمیداند
سیاره دل زهره ، سمانه چه میگوید
آن نسترن شادی ، سیمای رخ گیتی
صد گل همه نوشین بود ، بیگانه چه میگوید
مژگان همایت کو ، رعنا و فریبا بود
لیلای فروغی خوش ، مستانه چه میگوید
مهتاب به شب شبنم ، بر برگ چه شورانگیز
مینای شکوهی را جانانه چه میگوید
فرهاد بگو شیرین ، تا لاله مهنازی
آن طاهره زیرک ، رندانه چه میگوید
معصومه ما نسرین ، شهناز نمیباشد
شهپر همه بر من گفت ، همخانه چه میگوید





|



Sunday, November 07, 2004

٭
تاريك شد اين خانه و ديدن نتوانيم
اين پرده به فرياد دريدن نتوانيم
وقتی كه قدمها همه آلوده ياُسند
پيداست به مقصود رسيدن نتوانيم
وحشت زدگانيم و چه كابوس شگفتی ست
لبريز گريزيم و دويدن نتوانيم
هر چند بهار آمده محرومی ما بين
اين باغ پر از ميوه و چيدن نتوانيم
ديوار تنيدند و قفس دور و بر ما
بيتاب ترينيم و پريدن نتوانيم
در حنجره ها خورد گره حرف دل ما
فرياد، كه فرياد كشيدن نتوانيم
اين آينه ها نيز به ما راست نگفتند
صد آه كه ار خويش رميدن نتوانيم





|

٭
از خشونت بدم مياد . حالا در هر شكلی كه باشه .
از جنگ و دعوا ، قتل ‏و كشتار متنفرم . حتی اگه فيلم باشه.
فيلمهائی كه توش بزن و بكش و خونريزی بطرز چندش آور و فجيعی نمايش داده ميشه به هيچ وجه نگاه نميكنم .
ميگن ارباب حلقه ها بهترين فيلم تاريخ سينماست . ميگن هری پاتر فروش فيلم و كتابهاش سر به آسمون ميزنه . باشه . ولی من نه ارباب حلقه ها رو ديدم و نه هری پاتر رو . اصلاَ هم دوست ندارم كه ببينم . چون ميدونم پر از صحنه های چندش آور و وحشيانه ست. از كجا ميدونم ؟ در موردش شنيدم و ديگه اينكه يه برنامه شبكه 3 نشون ميده به اسم سينمای حرفه ای . در مورد هر دو فيلم هم حسابی توضيح ميده و تيكه هاشو پخش ميكنه . بله . زحمت زيادی برای ساخت فيلمها كشيده شده ولی برای مخاطب خاص خودش نه واسه من دل نازك .
بعنوان مثال دل اينكه ببينم دارن واسه يه بچه واكسن ميزنن رو ندارم چه برسه به اينكه ببينم يكی رو دارن سر ميبرن ، حتی اگه الكی و فيلم هم باشه .
از خشونت متنفرم .
اصلاَ ميدونين چيه ؟ خشونت فقط خشونت كارتون تام و جری كه هر بلائی سر همديگه ميارن باز به شكل اولشون برميگردن . وای ی ی كه من عاشق اين دوتام با اون كاراشون :))





|



Saturday, November 06, 2004

٭
خيلی خوبه آدم شهامت اينو داشته باشه حرفشو بزنه ، حتی اگه به ضررش تموم بشه .





|

٭
اضطراب و استرس خيلی بده . خيلی خيلی خيلی بده . تا حالا تجربه کردین ؟
چهارشنبه عصر كه از شركت بيرون اومدم يه كم سردرد داشتم . اما با ديدن بارونی که نم نم میبارید داشتم دردو فراموش ميكردم .هوای خوب و خنکی بود اما ابری و تقريباَ رو به تاريكی ميرفت . مسافرای زيادی منتظر تاكسی بودن . منم مثل بقيه هر ماشينی كه ميومد مسيرمو ميگفتم . يه خانم ديگه هم كه مسيرش با من يكی بود بغل دستم وايساده بود .
بعد از چند دقيقه يه پيكان سفيد با 3 سرنشين يعنی آقای راننده ‏ ، يه آقائی بغل دستشون و يه آقای ديگه هم كه عقب نشسته بود رسيد و وقتی مسير رو گفتيم جلو پامون ترمز كرد و من و اون خانم سوار شديم .
بعد از يه كم كه ماشين راه افتاد متوجه شدم راننده داره با بغل دستی صحبت ميكنه و از قرار آشنا بودن . يه كم ترس برم داشت . اما بيخيال شدم .
چون شيشه ها ی ماشين رو بالا كشيده بودن ، هوا دم كرده بود . سردرد دوباره اومد سراغم . از خانم بغل دستی خواهش كردم شيشه رو پائين بكشه چون حالم داشت بد ميشد . سردرد و سرگیجه بدی داشتم . همينطور كه ميرفتيم ديدم راننده و بغل دستيش شروع كردن به صحبت با آقائی كه عقب نشسته بود . وای چه حالی شدم . با خودم فكر كردم تو يه تله افتادم . خانم بغل دستيم هم انگار يه جورائی ميترسيد به من چسبيده بود . شروع كردم به صحبت كردن با خانم همسفرم شايد يه كم از اضطرابم كم بشه . البته خيابون شلوغ بود ولی چون شيشه های ماشين تيره بودن و هوا هم تاريك بود ،‌ يه حالت توهم اذيتم ميكرد . بخاطر شلوغی خيابون ماشين پيچيد توی يه فرعی . البته مسير فرعی رو بلد بودم . وقتی از فرعی پيچيد بيرون وارد يه خيابون نيمه تاريك شد . از زير چشم آقائی كه بغل دستم نشسته بود رو نگاه ميكردم . يه آقای نسبتاَ جوون كه قد بلندی هم داشت و بنظرم ترسناك ميومد . در همين حين همين آقا آهسته دستشو كرد زير كاپشنش و يه شيئی رو بيرون آورد . انگار قلبم اومده بود توی گلوم . طپش قلبم شدید شده بود . ديگه داشتم سكته ميكردم . چون احساس كردم يه چاقو تو دستشه . ميخواستم جيغ بزنم . فقط سرمو تكيه دادم به پشتی صندلی . برق چاقو رو ميديدم ولی لال شده بودم . اما بعد ديدم اونی كه من فكر ميكردم چاقو بوده ، گوشی موبايل بنده خداست که رنگش نقره ای بود . خلاصه چی بگم . تا خونه رسيدم از شدت هيجان و ترسی كه توی مسير داشتم ، سرم داشت منفجر ميشد .
به مامان اينا هم چيزی نگفتم . ميدونم اونها هم نگران ميشن و البته كلی هم جر و بحث ميكنن كه اگه با ماشين خودت بری اينطور دردسرهارو نداری . منم كه حوصله بحث ندارم . اول اينكه توی اين شهر بی قانون رانندگی كردن كار مشكليه دوم اينكه اطراف محل كارم جای پارك پیدا نمیشه .
شايد خنده دار باشه ولی ميترسم . دست خودم نيست . از بس ميخونيم و ميشنويم كه باند كركسها ، شغالها ، عقابها و خلاصه كوفت و زهر مار چيكارا كردن ، از كوچكترين مورد مشكوكی ميترسيم .
هنوز وقتی اون روز رو بخاطر میارم سرم درد میگیره .





|



Friday, November 05, 2004

٭
این و اینو از لینکدونی عظمت پیدا کردم .
اینقدر لینکهای جالب توش هست که نمیشه همه رو اینجا آورد . اگه دنبال لینکهای خوب میگردین یه سر بهش بزنین .





|



Thursday, November 04, 2004

٭
هفتم جمعه ی قبله ، دوباره دلم گرفته
دوباره يه دست سنگی ، چشمام رو ازم گرفته
رو به آيينه نشستم ، توی این اتاق بن بست
توی روسری مشكی ، هنوزم عطر تنت هست
تنها يادگار هميشه ، يه بهانه واسه بودن
يه دليل ناب ، تازه ، واسه آفتابی سرودن
گفته بودم اگه باشی نبض دنیارو میگیرم
گفته بودم ته قصه ، دست تو دست تو میمیرم
اما تو اينجا نموندی ، هردقيقه ختم من شد
هر ترانه يه بهانه ، واسه با تو ما شدن شد
هفتم جمعه ی قبله ، روز تعطيلی آواز
روز بی صدا شكستن ، واسه بغض این غزلساز
روز خودسوزی دريا !‌ روز دلگیر سرودن
روز بارونی آينه ! روز بی تو با تو بودن
روز زخمی ترانه !‌ روز خسته ! روز بی تاب ‌
روز ديدار دوباره ، با نگاه عکس تو قاب
گفته بودم اگه باشی نبض دنیارو میگیرم
گفته بودم ته قصه ، دست تو دست تو میمیرم
اما تو اينجا نموندی ، هردقيقه ختم من شد
هر ترانه يه بهانه ، واسه با تو ما شدن شد
یغما گلروئی





|

٭
به هر حال کسی که مسير عشق رو انتخاب می کنه بايد بدونه که نه راه برگشتی براش وجود داره و نه بايد برگرده پشت سرش رو نگاه کنه . چون اون ديگه به نظر من اسمش معامله است . وقتی اسم خودمون رو يک عاشق واقعی ميگذاريم خيلی مسئوليت سنگينی داريم . مسئولیتی در حد و اندازه های مجنون که فکر کنم کمتر کسی بتونه از عهده اش بر بياد .
از مصاحبه بهزاد روز هفتم بی بی سی با مریم حیدرزاده .
بقیه شواینجا بخونین .





|



Wednesday, November 03, 2004

٭
علی یک گل ، جهان چون شبنم اوست
خدا داند که دریا ، یک نم اوست
سالگرد شهادت حضرت علی (ع) رو تسلیت میگم .





|

٭
من مطلب زیاد مینویسم و بیشتر مواقع وبلاگم به روزه و نوشته های جدید داره . ولی چند روزه چیزی ننوشتم . چون میخواستم موضوعی که چند شب پیش در مورد ازدواجهای اینترنتی عنوان کرده بودم ، همچنان بالای صفحه باشه تا کامنتهای بیشتری جمع کنه و همین نظرات ، زمینه ای بشه برای بوجود اومدن یه بحث شاید تازه . خیلی دوست داشتم نظرات دوستان و ویزیتورهای وبلاگم رو بدونم اما متأسفانه چند نفر بیشتر نظر نداده بودن .
بطور متوسط وبلاگم روزانه 30 تا 40 ویزیتور داره که نسبت به تعداد بازدیدها ، کامنتهای اون مطلب زیاد نبود . البته من هرچی که مینویسم کسی رو مجبور نکردم و نمیکنم حتماً کامنت بذاره ولی در مورد این مطلب دلم میخواست دوستان و بازدید کنندگان بیشتری نظر میدادن . به هر حال ممنون از همه که خوندین و کامنت گذاشتین و خوندین ولی کامنت نذاشتین .
دیگه اینکه توی یکی از نوشته هام برام کامنت گذاشته بودن که کینه هارو باید فراموش کرد .
باید بگم من از هیچکس هیچ کینه ای به دل ندارم . درسته که دروغ شنیدم ، ریا دیدم ، ناراحتی کشیدم و خیلی مسائل دیگه که جای گفتنش نیست ، اما کینه ندارم . ناراحتی من از اینه که چرا بازیچه شدم . همین .
یه مطلب دیگه اینکه دوستانی برام ای میل میفرستن که متأسفانه نمیشناسم یا شاید میشناسم ولی با ای میل آدرسشون آشنائی ندارم . همینجا از این دوستان خواهش میکنم اگه برام ای میل میفرستن با ذکر اسم باشه یا یه جوری خودشون رو معرفی کنن چون من ای میلهای ناشناس رو بدون خوندن پاک میکنم . مرسی .





|



Home