:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Saturday, November 06, 2004

٭
اضطراب و استرس خيلی بده . خيلی خيلی خيلی بده . تا حالا تجربه کردین ؟
چهارشنبه عصر كه از شركت بيرون اومدم يه كم سردرد داشتم . اما با ديدن بارونی که نم نم میبارید داشتم دردو فراموش ميكردم .هوای خوب و خنکی بود اما ابری و تقريباَ رو به تاريكی ميرفت . مسافرای زيادی منتظر تاكسی بودن . منم مثل بقيه هر ماشينی كه ميومد مسيرمو ميگفتم . يه خانم ديگه هم كه مسيرش با من يكی بود بغل دستم وايساده بود .
بعد از چند دقيقه يه پيكان سفيد با 3 سرنشين يعنی آقای راننده ‏ ، يه آقائی بغل دستشون و يه آقای ديگه هم كه عقب نشسته بود رسيد و وقتی مسير رو گفتيم جلو پامون ترمز كرد و من و اون خانم سوار شديم .
بعد از يه كم كه ماشين راه افتاد متوجه شدم راننده داره با بغل دستی صحبت ميكنه و از قرار آشنا بودن . يه كم ترس برم داشت . اما بيخيال شدم .
چون شيشه ها ی ماشين رو بالا كشيده بودن ، هوا دم كرده بود . سردرد دوباره اومد سراغم . از خانم بغل دستی خواهش كردم شيشه رو پائين بكشه چون حالم داشت بد ميشد . سردرد و سرگیجه بدی داشتم . همينطور كه ميرفتيم ديدم راننده و بغل دستيش شروع كردن به صحبت با آقائی كه عقب نشسته بود . وای چه حالی شدم . با خودم فكر كردم تو يه تله افتادم . خانم بغل دستيم هم انگار يه جورائی ميترسيد به من چسبيده بود . شروع كردم به صحبت كردن با خانم همسفرم شايد يه كم از اضطرابم كم بشه . البته خيابون شلوغ بود ولی چون شيشه های ماشين تيره بودن و هوا هم تاريك بود ،‌ يه حالت توهم اذيتم ميكرد . بخاطر شلوغی خيابون ماشين پيچيد توی يه فرعی . البته مسير فرعی رو بلد بودم . وقتی از فرعی پيچيد بيرون وارد يه خيابون نيمه تاريك شد . از زير چشم آقائی كه بغل دستم نشسته بود رو نگاه ميكردم . يه آقای نسبتاَ جوون كه قد بلندی هم داشت و بنظرم ترسناك ميومد . در همين حين همين آقا آهسته دستشو كرد زير كاپشنش و يه شيئی رو بيرون آورد . انگار قلبم اومده بود توی گلوم . طپش قلبم شدید شده بود . ديگه داشتم سكته ميكردم . چون احساس كردم يه چاقو تو دستشه . ميخواستم جيغ بزنم . فقط سرمو تكيه دادم به پشتی صندلی . برق چاقو رو ميديدم ولی لال شده بودم . اما بعد ديدم اونی كه من فكر ميكردم چاقو بوده ، گوشی موبايل بنده خداست که رنگش نقره ای بود . خلاصه چی بگم . تا خونه رسيدم از شدت هيجان و ترسی كه توی مسير داشتم ، سرم داشت منفجر ميشد .
به مامان اينا هم چيزی نگفتم . ميدونم اونها هم نگران ميشن و البته كلی هم جر و بحث ميكنن كه اگه با ماشين خودت بری اينطور دردسرهارو نداری . منم كه حوصله بحث ندارم . اول اينكه توی اين شهر بی قانون رانندگی كردن كار مشكليه دوم اينكه اطراف محل كارم جای پارك پیدا نمیشه .
شايد خنده دار باشه ولی ميترسم . دست خودم نيست . از بس ميخونيم و ميشنويم كه باند كركسها ، شغالها ، عقابها و خلاصه كوفت و زهر مار چيكارا كردن ، از كوچكترين مورد مشكوكی ميترسيم .
هنوز وقتی اون روز رو بخاطر میارم سرم درد میگیره .





|



Comments: Post a Comment

Home