دفترچه ممنوع |
Tuesday, October 31, 2006
٭ به لطف دوستان !!! کامپیوترم ویروسی شده بود حسابی . چند بار ویندوز عوض کردم ولی افاقه نکرد تا اینکه مجبور شدم درایو اصلی رو یه بار پاک کنم و دوباره بسازم . خوشبختانه درست شد اما با این سرعت پائین اینترنت ، نصب کردن برنامه هائی که احتیاج به اینترنت داشت خیلی سخت بود . الان وضعیت کامپیوترم توپه توپه ولی توبه کردم که دیگه روی هیچ لینکی کلیک نکنم حتی اونهارو که دوستام برام آفلاین میذارن . میگم این ویروسی شدن یه خوبی برام داشت اونهم اینکه با نصب انواع ویندوز و راهکارهاش آشنا شدم . تا چند وقت پیش میترسیدم حتی فایلی رو پاک کنم و برای کوچیکترین کاری کامپیوتر رو میبردم واسه تعمیر اما الان دیگه خودم حسابی اوستای کار شدم :)) به هرحال مرسی دوستان!!! عزیز . امیدوارم به اون نتیجه ای که میخواستین رسیده باشین ولی اینو هم بدونین آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است :) نوشته شده در ساعت 21:01 توسط دريا جون | Sunday, October 22, 2006
٭ زندگی مثل بازی شطرنج میمونه . اگه بد بازی کنی میگن بازی بلد نیست ، اما اگه خوب بازی کنی همه میخوان شکستت بدن !!! نوشته شده در ساعت 21:34 توسط دريا جون | Saturday, October 21, 2006
٭ یه وقت به خودم اومدم و دیدم 4 سال گذشته که دارم وبلاگ مینویسم . این قافله عمر عجب میگذرد !!! انگار همین دیروز بود که فکر درست کردن یه وبلاگ به سرم افتاد و با این جمله شروع کردم که : بنام او . بنام خالق هستی و عشق و به همین ترتیب نوشتم و نوشتم تا امروز . شعر نوشتم ، داستان نوشتم ، خاطره نوشتم ، از دغدغه هام گفتم ، از سفرهام گفتم ، از کارم ، از خونواده و از جغله شیطون تعریف کردم . فحش شنیدم ، گلایه شنیدم ، انتقاد شنیدم اما بیشتر از همه اینها محبت و بزرگواری دیدم . از شما ، از شما دوستان عزیزی که همیشه به وبلاگم سر زدین و مطالب و نوشته های منو حتی اگه بی محتوا و بی معنی بود خوندین و تحمل کردین . برام کامنت نوشتین ، آفلاین گذاشتین و ای میل فرستادین . راهنمائیم کردین ، پیشنهاد دادین و تشویقم کردین . مرسی . ممنونم بابت اینهمه لطف و محبت . به هرحال یه جورائی تولد وبلاگم مبارک :) نوشته شده در ساعت 21:25 توسط دريا جون | Thursday, October 19, 2006 Tuesday, October 10, 2006
٭ خوب به سلامتی انوشه انصاری هم با موفقيت به زمين برگشت . چی ؟ دیر شده واسه این حرفها ؟ نه بنظر من هیچ هم دیر نیست و هر وقت که در مورد این سفر حرفی گفته بشه بازم تازه ست . مدتها بود دلم ميخواست در موردش چيزی بنويسم ولی فرصتشو نداشتم . اينروزا خيليها با نوشته هاشون خواستن اين افتخار رو كمرنگ كنن و يه پوشش ديگه بهش بدن . بعضی ها گفتن كارشو با پول راه انداخته ، بعضی ها گفتن ضد انقلابه ، بعضی ها گفتن پول مملكتو ورداشته رفته ، بعضی ها گفتن توريست بوده فضانورد كه نبوده و ...... اما بنظر من هيچكدوم از اينا نبوده و نيست . بله ايشون برای اين سفر هزينه كردن ولی ارزششو داشت . گاهی ما برای كوچيكترين و پیش پا افتاده ترین آرزوهامون حاضريم از خيلی چيزا بگذريم . رفتن به فضا برای انوشه بزرگترين آرزوش بوده و هرچی كه بابت تحقق اين آرزو پرداخت كرده باشه ارزششو داشته . انوشه انصاری 16 سالش بوده كه از ايران خارج شده . بابت اين سفر پول زيادی داده ولی اين ثروت بخاطر تلاش و همت خودش بوده و از راه دزدی و كلاهبرداری به دست نياورده . گذشته از مسئله هزينه ، شجاعت يكی از ارکان اصلی اين سفر هستش . خيليها با داشتن ثروتهای بزرگتر هيچوقت جرأت نميكنن تن به همچين سفرهائی بدن . اينكه بدونی و با اين آگاهی پيش بری كه شايد اين سفر بازگشتی نداشته باشه و يا حتی از لحظه شروع ، تموم بشه ، اما با وجود همه اينها ادامه بدی ، خيلی شهامت ميخواد . سفينه شاتل رو خاطرتون هست چند سال پيش كه مدتی بعد از پرواز توی هوا منفجر شد و يا سفينه شاتل ديگه كه چيزی نمونده بود به زمين برگرده كه اونهم از بين رفت ؟ بله . اين سفر شجاعت زيادی احتياج داره كه انوشه داشت . بعد از همه اينها شكيبائی و پشتكار و البته عشق هم در اين سفر لازمه . اونهمه تمرين و آزمايش و طی کردن دوره های مختلف ، تحمل بالائی ميخواد . گذروندن اونهمه هيجان و استرس از ساعتها قبل از پرواز تا لحظه رسيدن به زمين برای كسی كه تجربه ای در اين زمينه نداره ولی داره لحظه به لحظه آرزوش رو عملی ميبينه و زندگی ميكنه ، چيز كمی نيست . من به انوشه انصاری افتخار ميكنم كه بعنوان اولين ايرانی و اولين توريست زن تونست به فضا بره . حداقل كاری كه كرد اسم ايران رو بصورت ديگه ای سر زبونها انداخت نه با تصوری كه دنيای کنونی از ايران و ايرانی داره . انوشه انصاری وبلاگی داره که حتی از فضا هم توش مطلب مینوشت و تجربه ها و دیده ها و احساسش رو به همه منتقل میکرد . بارها و بارها به وبلاگش سر زدم و مطالبشو خوندم و خواستم براش كامنت بذارم ولی نتونستم . يعنی بنظرم كارش اينقدر بزرگ بود كه احساس ميكردم كلمات قادر نيستن توصيفش كنن . شايد اين نوشته بجای اون كامنت ننوشته ، بتونه گوشه ای از احساسمو نسبت به انوشه انصاری و كار بزرگی كه انجام داد ، نشون بده . انوشه انصاری بهت تبريك ميگم . برای سفر موفقيت آميزت ، برای انسان بودنت و بالاتر از همه برای به تحقق رسیدن آرزوت و سپاس از اينكه لحظه لحظه تجربيات سفرت رو با مردم دنيا و بخصوص هموطنات به اشتراك گذاشتی . هميشه موفق باشی . وبلاگ انوشه انصاری سایت دانش فضائی نوشته شده در ساعت 21:07 توسط دريا جون | Sunday, October 08, 2006
٭ آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ، ابر با آن پوستین سرد نمناکش . باغ بی برگی ، روز و شب تنهاست ، با سکوت پاک غمناکش . ساز او باران ، سرودش باد . جامه اش شولای عریانی ست . ور جز اینش جامه ای باید ، بافته بس شعله زر تار پودش باد . گر بروید ، یا نروید ، هرچه ، ور هرجا که خواهد ، یا نمی خواهد . باغبان و رهگذاری نیست . باغ نومیدان ، چشم در راه بهاری نیست . گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ، ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ، باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست ؟ داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید . باغ بی برگی ، خنده اش خونیست اشک آمیز . جاودان بر اسب یال افشان زردش ، می چمد در آن ، پادشاه فصلها پاییز . مهدی اخوان ثالث نوشته شده در ساعت 21:26 توسط دريا جون | Thursday, October 05, 2006
٭ سه آمریکایی و سه ایرانی سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند . در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند ، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند . یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم . همه سوار قطار شدند . آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند ، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند . بعد ، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد . بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط ، لطفا! بعد ، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون ، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد . آمریکایی ها که این را دیدند ، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است . بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند . وقتی به ایستگاه رسیدند ، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند ، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند . یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم . سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند ، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد . چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا ! نوشته شده در ساعت 21:01 توسط دريا جون | Monday, October 02, 2006
٭ عشق مانند هوا همه جا جاری است تو نفسهایت را قدری جانانه بکش ...... نوشته شده در ساعت 21:48 توسط دريا جون |
|