:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Monday, June 27, 2005

٭
هيچوقت نخواستم ناراحتيمو به كسی انتقال بدم . هيچوقت نخواستم غمهام باری باشه روی دوش ديگران . سعی كردم بيشتر سنگ صبور باشم و با كوچكترين كار كه گوش كردن به درددلهای ديگرانه يه كمی از درداشون كم كنم . نميدونم چقدر توی اين راه موفق بودم ولی نهايت تلاشم هميشه همين بوده . نميخواستم اينجارو دوباره تبديل به غمنامه كنم . به سختی خودمو كنترل كردم توی اين چند روز چيزی در اينمورد ننويسم ولی ديگه مجبور شدم چون خيلی محتاج دعای همگی هستم .
دختردائیم از روز جمعه توی بيمارستانه . بخاطر فشار خون بالا ، يه لخته خون توی مغزش بوجود میاد و به حالت کما میره كه با عمل انگار از بين بردنش . دكترها ميگن ما تلاش خودمونو كرديم . ديگه توكل بخدا براش دعا كنين . اولش حالتی داشت مثل مرگ مغزی اما الان در همون حالت كما ،‌ حركت داره . لبهاش تكون ميخوره . دستهاش و شونه شو تكون ميده . فكر ميكنم نشونه های خوبی باشه . ولی دكترها چيز ديگه ای ميگن . خدا كنه هرچه زودتر به هوش بياد و خوب بشه . شوهر و بچه هاش دارن ديوونه ميشن . ما كه حسابی به هم ريختيم وای به حال اين طفلكها .
خدايا ! ازت ميخوام همه مريضهارو شفا بدی . دختردائی منو هم نه بخاطر كسی ، فقط بخاطر آرزوهاش شفا بده . آمين .
براش دعا كنين .





|



Comments: Post a Comment

Home