دفترچه ممنوع |
Thursday, March 03, 2005
٭ يه وقتها فكر ميكنم اگه بخوام بميرم برای اونور چی دارم كه با خودم ببرم ؟ آيا توی اين دنيا اينقدر خوب بودم كه توشه ای برای راه اونورم باشه ؟ نميدونم ولی فكر ميكنم رفتن زوده چون هنوز چمدونم خاليه . چقدر قشنگ گفته اين شعر رو شادروان فريدون مشيری كه انگار تا حدودی وصف حال منه . *** نميخواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟ كجا بايد صدا سرداد ؟ در زير كدامين آسمان ، روی كدامين كوه ؟ كه در ذرات هستی ره برد توفان اين اندوه كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد ! كجا بايد صدا سرداد ؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمين كر ، آسمان كور است نمی خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟ اگر زشت و اگر زيبا اگر دون و اگر والا من اين دنيای فانی را هزاران بار از آن دنيای باقی دوست تر دارم . به دوشم گرچه بار غم توانفرساست ، وجودم گرچه گردآلود سختی هاست ، نمی خواهم از اينجا دست بردارم تنم درتار و پود عشق انسانهای خوب و نازنين بسته ست دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق با اين مهر ، با اين ماه با اين خاك ، با اين آب … پيوسته ست . مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست توان ديدن دنيای ره گم كرده در رنج و عذابم نيست هوای همنشينی با گل و ساز و شرابم نيست جهان بيمار و رنجور است دو روزی را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست ، اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی ست نمی خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم خرد را ، مهر را ، تا جاودان بر تخت بنشانم به پيش پای فرداهای بهتر گل برافشانم چه فردايی ، چه دنيايی ! جهان سرشار از عشق و گل و موسيقی و نور است نمی خواهم بميرم ای خدا ! ای آسمان ! ای شب ! نمی خواهم ، نمی خواهم ، نمی خواهم مگر زور است ؟ نوشته شده در ساعت 21:54 توسط دريا جون |
Comments:
Post a Comment
|