دفترچه ممنوع |
Thursday, March 31, 2005
٭ آنلاین که میشم این سایت رو باز میکنم . به آهنگهاش گوش میکنم و کارهامو انجام میدم . مثل اینکه امواجش رو هم تقویت کردن چون دیگه صدا قطع و وصل نمیشه . این چند روزه عجب آهنگهائی هم پخش میکنن . همینجا از گردانندگان سایت تشکر میکنم . نوشته شده در ساعت 23:21 توسط دريا جون |
٭ توی این مدت تعطیلات از ماهواره فیلم زیاد دیدم اما قشنگترینش دیدن دوباره فیلم همسفر بود که گوگوش و بهروز وثوقی بازی میکنن . فیلم قشنگیه بخصوص آهنگهاش که خاطره های زیادی رو برام زنده کرد . فیلم دیگه ای که دیدنش برام جالب شد دروغهای حقیقی بود که آرنولد بازی میکنه . یکی دو بار فیلمو دیده بودم ولی اینبار جالب شد چون با دوبله روسی بود . عجب دوبلاژی . دو سه نفر نشسته بودن توی یه اتاق و به جای صد نفر حرف میزدن . اونهم با یه لحن خشک و رسمی انگار که کتاب میخونن . اگه میخواین از هرچی فیلم و سینماست سیر بشین یه فیلم با دوبله روسی ببینین . از حق نگذریم هیچ جای دنیا دوبلورهای ایران رو نداره . نوشته شده در ساعت 22:27 توسط دريا جون | Wednesday, March 30, 2005
٭ حدود 10 روز از این محیط دور بودم . تمرین بدی نبود واسه ترک کردنش بخاطر اینکه زیاد دلم تنگ نشده بود . چون این 10 روز رو با جغله حسابی سرگرم بودیم . البته بیشتر به اون خوش میگذشت تا من . توی این مدت کلی شیطونی کردم . انواع بازیهای یه پسربچه 3 ساله رو یاد گرفتم . از ماشین بازی و مسابقه گرفته تا فوتبال و بازی دزد و پلیس و خونه سازی بعدشم دیدن کارتونها و فیلمهائی که دوست داره و خوندن و رقصیدن با آهنگهای مورد علاقه ش . کلی هم برف بازی کردیم . فقط روز اولی که اونجا بودیم هوا خوب بود و بعد بارون شروع شد و بعد از اون هم برف . شاید بیشتر از 30 سانت برف بارید . نمیدونین چه عشقی داشت این بازیها . گاهی هم میشد که با هم حرفمون میشد و از همدیگه دلخور میشدیم اما زود فراموش میکردیم . همیشه هم اون شیطونک پیش قدم میشد و با یه بوس انرژی بقول خودش اساسی آشتی میکرد . وای که عمه بودن چقدر شیرینه . بخصوص داشتن همچین برادرزاده ای که وقتی بدنیا اومد بنظرم خیلی زشت بود اما حالا چشمهای درشت و قشنگش با اون مژه های بلند به یه دنیا می ارزه . فقط این مدت خوش گذشت . بابا و مامان روزهای آخر یه سرمای درست و حسابی خوردن و تا حالا که برگشتیم ادامه داره . دیروز حالشون خیلی بد بود البته بخاطر دلتنگی و دور شدن از جغله تشدید شد ولی حالا بهترن . فکر کنم بعد از اونها نوبت مریض شدن منه . از حالا دارم علائمش رو میبینم . اینروزها رو دوست ندارم . خیلی کسل کننده ست . هیچکی هم توی تهران نمونده که بریم عید دیدنی . همه مسافرت هستن و بعد از سیزدهم برمیگردن . دیگه اینکه فوتبال ایران و ژاپن رو هم دیدم و با برد ایران کلی خوش به حالم شد . ولی حیف شیرینی این برد رو تلخی کشته و مجروح شدن چند هموطن موقع بیرون اومدن از استادیوم گرفت و نذاشت زیاد دلنشین باشه اما برد امروز ایران در مقابل کره شمالی یه چیز دیگه بود . همینجا این پیروزی رو به همه فوتبالیستهای خوب ایرانی و هموطنان ایرانی تبریک میگم . امیدوارم ایران با دست پر به جام جهانی بره و برگرده . دیگه چیزی ندارم که بنویسم جزاینکه خیلی دلتنگم . خیلی . عجب سالی داره شروع میشه :( نوشته شده در ساعت 21:54 توسط دريا جون | Tuesday, March 29, 2005
٭ سلام . یه سلام گرم به همه دوستهای گل . بعد از یه مدت استراحت کوتاه دوباره برگشتم که بنویسم . نوشتنی زیاده اما در اولین فرصت . فقط اومدم تشکر کنم از همه دوستانی که کامنت نوشتن ، آفلاین گذاشتن و ای میل فرستادن . ممنون از لطف و محبت همگی . وقتی که آنلاین شدم و اونهمه آفلاین و ای میل رو خوندم کلی خوشحال شدم . یه شادی همراه با غرور از اینکه اینهمه دوست خوب دارم که به یادم بودن و منو غرق لطف و صفا و محبتشون کردن . مرسی :) ممنونم از دوستانی که ای میل فرستادن ولی خودشونو معرفی نکردن . دوستان خوب همونطور که پیشترها هم گفتم من ای میلهائی که بدون اسم و آدرس باشه پاک میکنم بنابراین منتظر جواب نباشین . اگه لطف کنین و ای میلها رو با اسم بفرستین ممنون میشم و دیگه باعث شرمندگیم نمیشه که پاک کنم و جواب ندم . بازم مرسی از همه :) نوشته شده در ساعت 22:46 توسط دريا جون | Thursday, March 17, 2005
٭ دوباره بهار اومد . دوباره عيد اومد . فكر نميكنم هيچ جای دنيا بهار ايران رو داشته باشه . فكر نكنين اينو از روی تعصب ميگم . نه . به هيچوجه . اينروزا اينقدر مناظر قشنگ می بينم كه يه وقتها دلم ميخواد هرجا كه هستم خداوند رو بخاطر اينهمه زيبائی سجده كنم . هوای تميز ، نم نمهای بارون ، ابرای سفيد پنبه ای و گاه تيره ، چمنهای سبز با گلهای بنفشه رنگارنگی كه به شكلهای مختلف توی باغچه ها كاشته شدن ، ياسهای زرد و به ژاپنی های گل بهی ، شمشادهای تازه جوونه زده با رنگهای سبز قشنگشون ، درختهای پرشكوفه ، گلهای رنگارنگ لاله و سنبل و نرگس و ياسمن و شب بو و زنبق ، ماهيهای قرمز توی تنگ بلور ، سبزه ها با شكلهای مختلف ، سفره هفت سين ، جنب و جوش مردم واسه استقبال از بهار و عید نوروز … زيبا نيست ؟ وای وقتی اين منظره ها رو می بينم ناخودآگاه اشك توی چشمام ميشينه . دلم ميخواد داد بزنم . دلم ميخواد از شادی و شوق گريه كنم . دلم ميخواد تمام خوبيها ، زيبائيها و عشقهای دنيارو به پای اين مردم نجيب بريزم كه با همه مشكلات و گرفتاريها ، باز آئين و رسوم پدرانشون رو فراموش نميكنن و در تكاپوی رسيدن سال نو هستن . مثل هر سال به ياد همه عزيزانم كه نيستن ولی يادشون هميشه با منه ، به ياد همه عزيزانم كه هستن ولی ازم دورن ، برای همه عزيزانم كه در كنارشون زندگی ميكنم و برای تمام دوستانم از صميم قلب و با تمام وجودم دعا ميكنم : خدايا ! ازت ميخوام كه امسال برای همه سال خوبی باشه . خدای بزرگم ! ازت ميخوام كه امسال هيچكس روی غم و ناراحتی رو نبينه . خدای مهربونم ! ازت ميخوام كه سفره های همه امسال پربركت باشه . خدای عزيزم ! ازت ميخوام كه هيچ بزرگی رو شرمنده خونواده ش نكنی . خدایا ! ازت میخوام تمام مریضها رو شفا بدی . خدا جونم ! ازت ميخوام كه امسال عشق و محبت رو به جای كينه و دشمنی توی دل همه جا بدی . يا مقلب القلوب والابصار يا مدبراليل و النهار يا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال اميدوارم سال جديد سالی سرشار از سلامتی ، موفقيت ، شادكامی ، بركت ، خوشبختی ، شيرينی ، سرفرازی ، عشق ، دوستی و همه خوبيها و زيبائيها برای شما دوستان خوبی كه در ايران يا هر كجای دنيا هستين ، برای ايران و ایرانیهای عزيز و برای تمام دنيا باشه . با آرزوی 12 ماه شادی ، 52 هفته خنده ، 365 روز سلامتی ، 8760 ساعت عشق ، 525600 دقیقه برکت و 3153000 ثانیه دوستی سال نو مبارک . نوشته شده در ساعت 21:10 توسط دريا جون | Wednesday, March 16, 2005
٭ صدای بال پرستو ، صدای پای بهار صدای شادی گنجشكها ، صدای بهار نگاه و ناز بنفشه ، تبسم خورشيد ترانه خواندن باد ، جوانه كردن بيد صدای بوسه باران ، صدای خنده گل صدای كف زدن لحظه ها برای بهار دوباره معجزه آب و آفتاب و زمين شكوه جادوی رنگين كمان فروردين شكوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و دورود دوباره چهره نوروز و شادمانی عيد دوباره عشق و اميد دوباره چشم و دل ما و چهره های بهار غم زمانه به پايان نمی رسد ، برخيز به شوق يك نفس تازه در هوای بهار فریدون مشیری نوشته شده در ساعت 22:06 توسط دريا جون |
٭ امروز آخرین روز کاری بود . شرکت تا 2 هفته تعطیله ولی تعطیلات من هنوز مشخص نیست . قرار شده در دسترس باشم که اگه کاری بود برم شرکت . البته هفته اول امکان نداره منو پیدا کنن :)) نوشته شده در ساعت 22:02 توسط دريا جون | Tuesday, March 15, 2005
٭ یادش بخیر قاشق زنی ، فالگوش وایسادن و ... حالا هیچ خبری از این رسم و رسوم نیست . فقط انفجار نارنجک و ترقه های دست ساز و بعدشم خدا میدونه . نوشته شده در ساعت 21:22 توسط دريا جون |
٭ هر مطلبی که میخواین در مورد نوروز بدونین از اینجا پیدا کنین . نوشته شده در ساعت 21:13 توسط دريا جون |
٭ چند روز بيشتر به شروع سال جديد نمونده . يه سال ديگه هم گذشت . سالی كه برام پر از تجربه بود . سالی پر از شيرينی و تلخی . سالی كه اتفاقهای زيادی رو برام در پی داشت . اما گذشته ها گذشته . غمها و تلخيهای سال پيش رو جا ميذارم و شاديها و شيرينهاش رو با خودم ميارم توی سال جديد . مگه نه اینکه از قدیم گفتن : گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ نوشته شده در ساعت 21:10 توسط دريا جون |
٭ فضای تهران درست مثل جبهه های جنگ شده . تمام هوا رو بوی باروت و سوختگی گرفته . از بس نارنجکهای مختلف با صداهای وحشتناک منفجر میشه که آدم احساس میکنه هر لحظه سقف روی سرش خراب میشه . من نمیدونم این چه طرز جشن گرفتنه . به جز اینکه به خودشون ضرر برسونن و باعث آزار بقیه مردم بشن چیز دیگه ای نیست . آخه این کارها چه لذتی میتونه داشته باشه ؟ منکه متوجه نشدم . مخالف جشن و شادی نیستم ولی از راه درستش نه اینطوری که حتی تلویزیون هم اعلام کنه که بخاطر امشب اگه کار ضروری ندارین از خونه خارج نشین . بعضی از این عزیزانی !!! که در حال شادی و جشن هستن ترقه هاشونو توی ماشینها ، پیش پای مردم و توی خونه ها میندازن . این درسته آخه ؟ اسم اینو چی میشه گذاشت ؟ یه کم به کاری که میکنین و به عاقبتش فکر کنین . فقط دعا میکنم خدا امشبو به خیر بگذرونه . نوشته شده در ساعت 21:00 توسط دريا جون | Monday, March 14, 2005
٭ آلبوم ساز مخالف کاری از مجتبی کبیری که صداش فوق العاده شبیه صدای سیاوش قمیشی هستش با دکلمه مریم حیدرزاده . قشنگه . نوشته شده در ساعت 21:32 توسط دريا جون |
٭ مریم جون و افشین عزیز ، قدم نورسیده مبارک . امیدوارم که قدم تانیا براتون پر از خیر و برکت باشه . ولی نکنه با اومدن این جغله ، رعنا خوشگله رو فراموش کنین ها . همیشه سلامت و شاد باشین :) نوشته شده در ساعت 21:14 توسط دريا جون | Sunday, March 13, 2005
٭ باورتون میشه دروازه بان تیم ملی و تیم پاس صدائی به این قشنگی داشته باشه و بتونه به این زیبائی بخونه ؟ منکه خیلی از این آلبوم نیما نکیسا خوشم اومد . نوشته شده در ساعت 21:33 توسط دريا جون |
٭ بارون میتونه شور و نشاط و شادی همراه بیاره ، میتونه آباد کنه ، میتونه عاشق کنه ، میتونه احساس شاعرانه بوجود بیاره و یا برعکس میتونه ویرانگر باشه ، میتونه نابود کنه و از ریشه خراب کنه مثل بارونی که دیروز توی تهران بارید و با یه سیل تا حدودی به بعضی از محله ها خسارت وارد کرد . نوشته شده در ساعت 21:30 توسط دريا جون |
٭ بازم از همه دعوت میکنم یا نه بهتر بگم خواهش میکنم برای کمک . میتونین . یه کم همت میخواد . هرجای دنیا که هستین یه کم از هزینه ها و خرجهای غیر ضروری رو میتونین بهشون اختصاص بدین . این بچه ها چشم امیدشون به ماهاست . عید نزدیکه . مگه نه اینکه میگن عید مال بچه هاست . خوب اینها هم بچه هستن و از همه مهمتر اینکه مریض هستن . کمکشون کنین . اینم شماره حسابشون : بانک سپه – شعبه چیذر – جاری 75/2222 – بنام محک نوشته شده در ساعت 21:20 توسط دريا جون | Friday, March 11, 2005
٭ داشتم به عيدهای سالهای پيش فكر ميكردم . بعد از تحويل سال اولين جائی كه ميرفتيم خونه بابابزرگ بود . همون خونه پر مهر و با صفا . بابابزرگ هميشه با من يه جور ديگه بود چون اولين نوه ش بودم . هميشه ميگفت تو با بقيه فرق داری . چشم و چراغ منی . حسابت از بقيه جداست . منم خيلی دوستش داشتم . روز اول عيد خونه بابابزرگ با همه خونه ها فرق ميكرد . یه حال و هوای دیگه داشت . همه اونجا جمع ميشدیم و نهار يا شام دور هم بوديم و میگفتیم و میخندیدیم . عمه ها و دختر عمه ها و پسرعمه ها . بعدش نوبت خونه دائی ها بود و خاله و بقيه . اما حالا كه فكر ميكنم از اونهمه بزرگترها فقط مامان بزرگ مونده و خاله دلم ميگيره . دلم ميگيره وقتی بابا ميگه همه بزرگترها رفتن و ما جاشونو گرفتيم . دلم ميگيره وقتی بابا ميگه يه روز بقيه جای مارو ميگيرن . دلم ميگيره وقتی فكر روزی رو ميكنم كه خدای نكرده بابا يا مامان كنارم نباشن . دلم ميگيره وقتی بهم میگن رسم زمونه اینه . دلم میگیره از رسم زمونه . دلم میگیره ....... نوشته شده در ساعت 21:00 توسط دريا جون | Thursday, March 10, 2005
٭ امروز بعد از مدتها از پنجره توی حیاط رو نگاه میکردم . بهار اومده بود . جای پاش توی باغچه بود . دیدم یه بارون نم نم میباره . درختهای توی حیاط شکوفه کردن . جوونه های سبز و تازه درختها رو پوشونده بود . دو تا یاکریم ناز هم روی شاخه یکی از درختها نشسته بودن و توی گوش هم پچ پچ میکردن . خونه های اطراف همه مشغول خونه تکونی بودن . خیلی منظره قشنگی بود . به این فکر کردم روزهای آخر ساله . همه چی داره نو میشه . همه دارن گرد و غبار یکساله خونه شون رو پاک میکنن . چرا ما آدمها اینکارو با دلمون نکنیم ؟ گرد و غبار کینه و دشمنی رو به دست باد بهار بدین که با خودش ببره و ببره و ببره به جائی که دیگه برنگرده . دلهامون رو از نفرت پاک کنیم و عشق و دوستی رو توش جا بدیم . همیشه ميگن در عفو لذتی ست كه در انتقام نيست . من اهل انتقام نيستم . بخشش رو بيشتر می پسندم . همینجا میگم همه اونهائی که به نحوی منو رنجوندن می بخشم . دلم جای کینه و نفرت نیست . از همه اونهائی هم که فکر میکنن من رنجوندمشون یا از من دلخوری دارن معذرت میخوام و ازشون میخوام که منو ببخشن . نوشته شده در ساعت 22:56 توسط دريا جون | Wednesday, March 09, 2005
٭ گفتی كه چو خورشيد زنم سوی تو پر ، چون ماه ، شبی می كشم از پنجره سر اندوه كه خورشيد شدی ، تنگ غروب افسوس ، كه مهتاب شدی وقت سحر فريدون مشيری نوشته شده در ساعت 23:15 توسط دريا جون |
٭ دوباره روزهای آخر سال شد و فشار کار . امروز کارم خیلی زیاد بود ولی گوش دادن به این نذاشت زیاد خستگی و گذشت زمان رو احساس کنم . اینقدر از این آلبوم خوشم اومده که همچنان دارم گوشش میدم . نوشته شده در ساعت 23:02 توسط دريا جون | Tuesday, March 08, 2005
٭ اینم یه جوک جالب هر چند که واسه نوشتنش چند روزی دیر شده . یه آقائی میره کتابفروشی و به صاحب مغازه میگه : ببخشید آقا شما کارتی که روش نوشته باشه تو تنها عشق من هستی دارین ؟ فروشنده میگه : بله . داریم . میگه : پس لطفاً 16 تا بدین !!! نوشته شده در ساعت 21:52 توسط دريا جون |
٭ محل جدید شرکت که منو اونجا منتقل کردن خيلی اوضاعش جالب شده . رئيسم بخاطر اينكه ناراحتی قلبی دارن ديگه قادر نيستن زياد اينجا بيان . چون طبقه سوم يه آپارتمانه با پله های زیاد و بدون آسانسور . اينه كه در روز يه ساعتی ميان سر ميزنن و كارهائی كه به من مربوط ميشه تحويلم ميدن و ميرن خونه . آخه ايشون توی خونه هم يه دفتر كار برای خودش درست كرده . من موندم و دو تا از دخترهای همكارم كه ديگه زيادی داره بهمون خوش ميگذره . اونها هم امروز رئيس نداشتن . امروز از اون روزای خوب بود . يه بسته بزرگ لواشك آورده بودم توی شركت و كلی لواشك خورديم . یه سی دی از آلبوم جدید شهرام صولتی هم داشتیم که فقط این آهنگشو گوش میکردیم . کلی با این آهنگ خندیدیم . با شنیدن شعرش آدم یاد فیلمهای وسترن و سرخپوستی و خلاصه شهر هرت میفته . صحبت از دزدیدن و این حرفهاست . اما از حق نگذریم آهنگ قشنگیه . وای هنوز دندونام درد ميكنه از بس لواشك خوردم . نوشته شده در ساعت 21:21 توسط دريا جون | Saturday, March 05, 2005
٭ چهارشنبه صبح یه مسیر رو تا شرکت پیاده رفتم . توی این مسیر همینطور که فکر میکردم ، این شعر به ذهنم رسید و تا رسیدم شرکت ، تایپش کردم . عصر که اومدم خونه میخواستم شعر رو توی وبلاگ بنویسم دیدم دیسکتی که شعر رو توش Save کرده بودم توی شرکت جا گذاشتم . کل شعر هم یادم نبود که بنویسم . امروز شعر رو تکمیل کردم و حالا مینویسمش . بنظر خودم بد نشده . *** دیگه از فردا نمیگم ، دیگه از بارون و از دریا نمیگم دیگه از عشق ، دیگه از مجنون آواره توی صحرا نمیگم دیگه از صداقت و مهر و وفا و بی وفائی دیگه از شبهای بی مهتاب و بی رویا نمیگم وقتی که یه قطره دریا، دیگه نیست تو دل هیچکی دیگه از این دل دریائی ، دیگه از آبی دریا نمیگم دیگه از جنگل و کوه و برف و سرما دیگه از کویر و از آتیش و از گرما نمیگم وقتی حرفی از محبت ، دیگه نیست تو دل مجنون دیگه از پاکی و از مهر و تپشهای دل لیلا نمیگم دیگه از آسمون آبی و ابرای سپیدش دیگه از دلشوره ماهیهای دریا نمیگم تو میگی عاشق نبودی ، همه حرفات رو هوا بود وقتی که بی اعتنائی ، دیگه از صفا نمیگم تو میگی از عشقهای دروغی و عشق رو کاغذ دیگه از عشقهای پوشالی و از حرفهای رو هوا نمیگم من همیشه با تو بودم ، با صداقت ، پر یکرنگی ، پر احساس تو میگی اما نبودی ، من به تو حاشا نمیگم تو که دیدی گریه ها و التماسم ، ولی رفتی دیگه از گریه ها و اشکهای بی صدا نمیگم روزگارهای گذشته ، واسه من خواب و خیال شد دیگه از اون غزل و شعر و ترانه ها نمیگم حالا که گذشته ها گم شد و رفتش توی ابرا دیگه از گذشته ها و از غم عشقهای بی فردا نمیگم همه حرفهات یه بهونه ست ، میدونم حرفی نمونده دیگه حرفی از تو و از عاشقانه ها نمیگم دیگه از بارون نمیگم ، دیگه از دریا نمیگم دیگه از شبهای یلدا و بی انتها نمیگم تو منو کردی فراموش ، دیگه نیستی تو به یادم همیشه به یادت هستم ، به خودت اما نمیگم دریا نوشته شده در ساعت 21:46 توسط دريا جون | Friday, March 04, 2005
٭ هرکه میخواهی باش ، من همیشه به مهربانی غریبه ها اعتماد کرده ام . تنسی ویلیامز نوشته شده در ساعت 21:57 توسط دريا جون |
٭ امروز خونه تکونی داشتیم . حسابی خسته شدم . با اینکه کارگر داشتیم ولی خودمونم پا به پاش کار کردیم . حالا که کارها تا حدی تموم شد ، همسایه طبقه پائین اومده میگه از سقف حموم آب چیکه میکنه . واویلا . فقط همین مونده بود . آخه موتورشوفاژ ساختمون چند روزه ایراد داره و بخاطر تعطیلات آخر هفته کار رو تعطیل کردن . قراره از شنبه دوباره کار رو شروع کنن . این لوله حموم هم که اینجوری شده دیگه نور علی نور . از قرار 3 یا 4 روز کار داره که لوله ها عوض بشه . چقدر اینکارها توی روزهای آخر سال سخته . نوشته شده در ساعت 21:41 توسط دريا جون | Thursday, March 03, 2005
٭ يه وقتها فكر ميكنم اگه بخوام بميرم برای اونور چی دارم كه با خودم ببرم ؟ آيا توی اين دنيا اينقدر خوب بودم كه توشه ای برای راه اونورم باشه ؟ نميدونم ولی فكر ميكنم رفتن زوده چون هنوز چمدونم خاليه . چقدر قشنگ گفته اين شعر رو شادروان فريدون مشيری كه انگار تا حدودی وصف حال منه . *** نميخواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟ كجا بايد صدا سرداد ؟ در زير كدامين آسمان ، روی كدامين كوه ؟ كه در ذرات هستی ره برد توفان اين اندوه كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد ! كجا بايد صدا سرداد ؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمين كر ، آسمان كور است نمی خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟ اگر زشت و اگر زيبا اگر دون و اگر والا من اين دنيای فانی را هزاران بار از آن دنيای باقی دوست تر دارم . به دوشم گرچه بار غم توانفرساست ، وجودم گرچه گردآلود سختی هاست ، نمی خواهم از اينجا دست بردارم تنم درتار و پود عشق انسانهای خوب و نازنين بسته ست دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق با اين مهر ، با اين ماه با اين خاك ، با اين آب … پيوسته ست . مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست توان ديدن دنيای ره گم كرده در رنج و عذابم نيست هوای همنشينی با گل و ساز و شرابم نيست جهان بيمار و رنجور است دو روزی را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست ، اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی ست نمی خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم خرد را ، مهر را ، تا جاودان بر تخت بنشانم به پيش پای فرداهای بهتر گل برافشانم چه فردايی ، چه دنيايی ! جهان سرشار از عشق و گل و موسيقی و نور است نمی خواهم بميرم ای خدا ! ای آسمان ! ای شب ! نمی خواهم ، نمی خواهم ، نمی خواهم مگر زور است ؟ نوشته شده در ساعت 21:54 توسط دريا جون |
٭ كوههای اطراف تهران رو يه برف سفيد و يكدست پوشونده . فقط يه هليكوپتر مربا ميخواد كه از اون بالا بريزی روی برفها و تا آخر بهار برف و مربا بخوری . به ! به ! *اگه بشه چی ميشه . دو هفته پیش بالاخره من برف و مربا رو خوردم . نميگم جاتون خالی شايد دوست نداشته باشين . با اينكه سرما خورده بودم رفتم پشت بوم و ديدم چه برف تميز و قشنگی رو پشت بومه . يه ظرف بزرگ پر كردم و با چند جور مربا خوردم . عجب مزه داد . ميدونم علت اينكه سرماخوردگيم هنوز خوب نشده همين برف و مرباست اما مهم نيست چون احتمال اينكه دوباره همچين برفی توی تهران بباره كمه . * يه بنده خدايی نشسته بوده كنار دريا و قاشق قاشق ماست خالی ميكرده توی دريا . بهش ميگن داری چيكار ميكنی ؟ ميگه دارم دوغ درست ميكنم . ميگن نميشه كه . ميگه ميدونم نميشه آما اگه بشه چی ميشه :) نوشته شده در ساعت 21:41 توسط دريا جون | Tuesday, March 01, 2005
٭ ديروز صبح كه ميخواستم برم شركت ، صف اتوبوس خيلی شلوغ بود . اتوبوس اول پر شد و رفت . اتوبوس دومی كه اومد وقتی سوار شدم ديدم ديگه جا برای نشستن نيست و چون مسيرم طولانی بود و نميتونستم اون مدت رو سرپا بايستم ، پياده شدم تا اتوبوس بعدی بياد . دختر خانمی که اول صف بود چپ چپ نگام كرد ولی هيچی نگفت . اتوبوس بعدی كه اومد ، تا اومدم سوار بشم منو كنار زد و خودش سوار شد . با لبخند بهش گفتم : خيلی فرق ميكرد كه اينكارو كردی ؟ يه دفعه با يه حالت عصبی و پرخاش گفت : بله كه فرق ميكرد . خارج از صف سوار شدی حرفی هم داری ؟ گفتم : عزيزم من توی صف بودم . گفت : آره . خيلی توی صف بودی . برو خدارو شكر كن چيزی بهت نگفتم . مونده بودم كه چی بگم . آدمی نيستم كه بخوام خودمو درگير كنم اونهم يه جای عمومی . از برخوردهای اينطوری به هيچ وجه خوشم نمياد . حتی اگه ببينم دو نفر با هم درگير شدن حالم بد ميشه چه برسه به اينكه خودم يكی از طرفين درگيری باشم . ديگه ادامه ندادم اما با خودم فكر كردم اين اول صبحی اينطور عصبيه تا آخر وقت چه حالی پيدا ميكنه . تمام روز اين برخورد فكرمو مشغول كرده بود . به اين فكر ميكردم كه چرا آدمها اينقدر زود قضاوت ميكنن ؟ امروز صبح دوباره توی صف اتوبوس به همون دختر خانوم برخورد كردم . ديدم يه نگاه بهم انداخت و زود روشو برگردوند . سوار شدم و روی يه صندلی نشستم . اونهم سوار شد و مجبور شد پيش من بشينه چون تنها جای خالی بود . اما خودشو حسابی جمع و جور كرده بود و سرشو انداخته بود پايين . احساس كردم يه كم معذب و ناراحته . نميخواستم توی اين حالت باشه . بعد از اينكه اتوبوس يه مسافتی رفت رو كردم بهش و با لبخند گفتم : شما بودی ديروز با من دعوا كردی ؟ رنگش قرمز شد و گفت : كی ؟ من ؟ گفتم : آره . ديروز صبح يادت نيست ؟ گفتی چرا خارج از صف سوار شدی ؟ انگار ديروز خيلی عصبی بودی . لبخندی زد و با همون حالت شرم گفت : من عصبی بودم يا شما ؟ گفتم : فكر كنم شما . چون حتی بهم گفتی برو خدارو شكر كن چيزی بهت نميگم . رنگش سرختر شد و سرشو پائين انداخت . براش توضيح دادم كه ديروز چی شده بود كه من پياده شدم . بعدشم گفتم : خودم خيلی مسائل رو رعايت ميكنم . خارج از صف سوار شدن و كلك زدن و اين حرفها رو دوست ندارم . گفت : باور كنين خيلی وقتها اينطوری برام پيش اومده . خيليها بهم زور گفتن . گفتم : آخ آخ پس تو هم منو گير آورده بودی كه بهم زور بگی ؟ حالا كه گذشت . اما هیچوقت زود قضاوت نکن . اگه يه موقع هم از دست من ناراحت شدی ازت معذرت ميخوام ولی بدون كه مقصر نبودم . گفت : منم از شما معذرت ميخوام اگه حرفی زدم . كلی با هم حرف زديم و خنديديم . وقتی كه پياده شد ديگه احساس خجالت نميكرد و با آرزوی روزی خوب از هم خداحافظی كرديم . خيالم راحت شد از اينكه تونستم با روی خوش و برخورد خوب واقعيت رو براش روشن كنم . به هرحال اين مسيری هستش كه ما هر روز همديگه رو ميبينيم و اگه قرار باشه هر روز با كينه و يا شرم با هم برخورد داشته باشيم ، همه روزمون خراب ميشه . اما حرف اصلی من اينه چرا ما آدمها اينقدر زود تصميم ميگيريم ؟ چرا اينقدر سريع در مورد چيزی يا كسی قضاوت ميكنيم ؟ چرا هر چيزی رو بد برداشت ميكنيم ؟ چرا بدون اینکه فكر کنیم حرف ميزنيم ؟ چرا به عاقبت حرفها و قضاوتهامون فکر نمیکنیم ؟ چرا چشمهامون رو به روی واقعيت می بنديم ؟ چرا نمی تونيم يا نميخوايم حقيقت رو ببينيم ؟ مسير زندگی ، يه مسير مشتركه . آدمها ممكنه دوباره و دوباره و بارها و بارها با هم برخورد داشته باشن . كاری كنيم اگه فردائی روزی روزگاری كسی رو ديديم كه در موردش قضاوت كرديم ، رنگمون سرخ نشه . از قضاوت و حرفهامون خجالت نكشيم و مجبور نشيم سرمون رو پايين بندازيم كه نگاهمون توی چشم طرف نيفته . با تصميم گيريهای عجولانه رفتاری نكنيم كه بعدش مجبور به عذرخواهی بشيم . نوشته شده در ساعت 21:18 توسط دريا جون |
|