:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Tuesday, February 15, 2005

٭
توی اين مدت كه مهمون داشتيم كتابهائی رو كه خريده بودم همينطور دست نخورده مونده بود و فرصت کتابخونی نداشتم . ديروز يك دسته گل بنفشه از آلبا رو تموم كردم . يه كتاب شامل چند داستان كوتاه ، زيبا و لطيف كه داستان يك دسته گل بنفشه از همه قشنگتر بود . بنظرم این داستان آدما رو بیاد خیلی کارها که باید انجام بدن و نمیدن و خیلی حرفها که باید بزنن و نمیزنن میندازه . فکر کردم شاید بد نباشه شما هم اینجا بخونینش .
***
يك دسته گل بنفشه از آلبا دسس پدس
در آن ساعت باغ ملی نسبتاً خلوت بود . دو سه بچه هنوز داشتند در كنار پرستارهای خود بازی می كردند و دو سه زوج نيز آهسته قدم بر می داشتند و زير گوش هم كلمات عاشقانه زمزمه می كردند . باغ ملی رنگ تندی به خود گرفته بود مثل تمام غروبهای پاييزی كه به خاطر رنگ خورشيد ‏، انگار گلها و گياهان را در خون فروکرده و بيرون كشيده اند . دانا روی نيمكت چوبی كنار حوضچه در انتظار نشسته بود . جای هميشگی ملاقاتهای عاشقانه شان . آندرآ ، برای آخرين ملاقات آن محل را انتخاب كرده بود .
دانا چند دقيقه زودتر به آنجا رسيده بود . مثل تمام ملاقاتهای مهم ، دلش می تپيد . گرچه در واقع تسليم شده بود . واقعيت را پذيرفته بود . شايد حق به جانب آندرآ بود . شايد اكنون پس از سفر (او) آن دو نيز می بايستی هر يك به جاده زندگی خود پا ميگذاشت . قيافه دانا آشفته بود . رنج آن همه بی خوابی شبانه در چشمهای روشنش پديدار بود و زير چشمانش نيز كبود شده و چهره اش پريشان بود .
آخرين ملاقات … و بعد زندگی روال يكنواخت خود را از سر می گرفت . زندگی ای تنها و غم انگيز . دانا معلم پيانو بود . آنروز صبح قبل از آنكه برای تدريس از خانه خارج شود يادداشت آندرآ را دريافت كرده بود . فقط چند قطره اشك ريخته بود چون مثل هميشه بايد سروقت سر درس خود حاضر ميشد و او می بايستی آرام باشد .. معلم هرگز حق ندارد عصبی باشد .
دو ، ر ، می ، فا ، سل … (سر جای هميشگی منتظرت هستم .) لا ، سی … ( نامه هايت را هم می آورم تا به تو پس بدهم .) انگار پايش را روی پدال پيانو ثابت نگاه داشته بود . ( بنظر من ادامه اين داستان به كلی بيهوده است)
سرش پر از صدای نت و صدای كلمات شده بود و پس از پايان درس ، پس از روزی مضطرب ،‌ حالا به تنهايی در انتظار آندرآ در باغ ملی نشسته بود .
برج ناقوس كليسائی در مجاورت ، زمان را اعلام ميكرد و صدايش در هوا طنين می افكند . آخرين بچه ها هم دست از بازی برداشتند و آنجا را ترك كردند . آندرآ سر رسيد . آمد و كنار او روی نيمكت نشست . انگار نه انگار . درست مثل اينكه ملاقاتشان قرار است زيباترين ملاقات عاشقانه جهان باشد . بعد بدون اينكه به چشمهای سبز رنگ دانا نگاهی بيندازد به روبروی خود خيره ماند و شروع كرد به صحبت . كلماتی كه واضح بود از حفظ كرده تا تحويل او بدهد . آن لحن مصممانه كوچكترين شباهتی به لحن هميشگی او نداشت . دانا نه حرف او را قطع كرد و نه به دقت آنرا گوش داد . فقط موقعی كه او نطق خود را به پايان رساند ، به دهان و موهای او نگاه كرد و به سادگی پرسيد : خوب پس تو ديگر نميخواهی مرا ببينی ؟ غير از اين است ؟
آندرآ يكه خورده بود . انتظار داشت كه او شيون را سر بدهد و حال بر عكس … بله ، ‌می بايستی آن ماجرا را خاتمه می دادند . دلايل آن را هم كه برايش توضيح داده بود !
( دانا ، خود تو هم تصديق مي كنی كه اگر (او) اينجا را ترك نكرده بود ….)
زن او را با نام خودمانی خطاب كرد و گفت : درری ، به هر حال چندان فرقی نمی كرد . ساشا هرگز به من اظهار علاقه نكرده بود و خود منهم در واقع عاشق او نبودم ... نمی توانی به من چنين اتهامی بزنی . ولی گرچه او ديگر از روسيه مراجعت نخواهد كرد ، من بايد اعتراف كنم كه داشتم عاشق او ميشدم . دليل آنرا هم نمیدانم . ساشا چندان بر تو برتری نداشت . شايد فقط هيجده سالگی او بود كه نظرم را جلب كرده بود . مرا به ياد هيجده سالگی خودم می انداخت . نميدانم چرا داشتم عاشق او ميشدم . شايد بخاطر آن لبخند زيبايش وقتی برای تدريس به نزد او ميرفتم . او هميشه درس خود را خوب حاضر بود . شايد هم همين مسئله نوعی اظهار عشق بود . با فرارسيدن فصل بهار ، يكروز صبح ديدم كه برايم روی پيانو در گلدانی ، يك دسته گل بنفشه گذاشته است . من برای تشكر از او قطعه ای از ليست را كه خيلی دوست داشت نواختم . از آن روز به بعد ،‌ هر روز يك دسته گل بنفشه روی پيانو بود . گاه همانطور كه به من خيره ميشد ،‌ كلماتی به زبان روسی بر زبان ميراند كه معنيشان را نمی فهميدم ولی حتماً كلمات زيبائی بودند چون تلفظشان بسيار شيرين بود . يكروز ( تابستان داشت آغاز ميشد ) به نزد او رفتم . پيراهن روشنی پوشيده و آن كلاه حصيری بزرگ را هم كه كهنه شده به سر گذاشته بودم . همان كلاهی كه با آن آشنائی داری و گرچه كهنه شده ولی چون به من می آيد از آن استفاده ميكنم . به من خيره شد و گفت كه به مخلوطی شباهت دارم از آهنگ (بهار) گريگ و تابلوهای واتو . نميدانی چقدر خوشحال شده بودم . تو هرگز از اينگونه جملات به من نگفته ای . در نتيجه وقتی از من تقاضا كرد تا بعدازظهر يكشنبه با او به گردش بروم ، با ذوق و شوق دعوتش را پذيرفتم و با عجله برای خودم يك پيراهن گلدار دوختم . خودم را خوشگل كرده بودم . اصلاً پيدا نبود كه بيست و هشت سال دارم . خيلی جوان تر نشان ميدادم . ساشا با ديدن من ، دستانم را در دست گرفت و بوسيد و دل من آب شد . فقط همين و بس . هشت روز بعد هم آن نامه ، همان نامه ای كه تو مابين اوراق نت من پيدا كردی . در آن نامه به من اطلاع ميداد كه دارد برای هميشه به روسيه برميگردد . حرف ديگری نزده بود . تو خودت هم اين را ميدانی . آری عشق ما فقط موسيقی بود . موسيقی و جوانی و چند دسته گل بنفشه . البته اين در مقايسه با هشت سال عشق با تو ، هيچ است . بله هشت سال عشق ، هشت سال وفاداری و اطاعت از آن زندگی پر از كار تو . ولی عزيزم به هر حال حق با توست و من خودم را مقصر به شمار می آورم . بله ، چنين است ، آه راستی داشتم فراموش ميكردم . بيا اين هم نامه هايت ….
آندرآ نامه ها را گرفت و بی تفاوت و سطحی به آنها نگاه كرد . نامه هائی كوتاه از كشورهای مختلف ، جملاتی بسيار عادی ، گرچه مهربان . آنوقت تمام آن نامه ها را با تنها نامه (او) مقايسه كرد . نامه ای كه به ايتاليايی بسيار بد و مبتدی نوشته شده ولی به هر حال مملو از عشق بود . يك نامه وداع .
در واقع دانا عاشق آن پسرك محصل شده بود چون وجه مشترك آنها موسيقی بود و بعد هم بخاطر چند دسته گل بنفشه . آندرآ به محبوبه خود هرگز دسته گل بنفشه ای هديه نكرده بود . هرگز هم به مغزش خطور نكرده بود كه آن كلاه حصيری او را به موسيقی و تابلو تشبيه كند و سخت گرفتار شغل خود بود . به همين دليل هرگز وقت اين را به دست نياورده بود تا كنار او بنشيند و به پيانو زدنش گوش كند و شايد حق با دانا بود كه ميگفت انسان عاشق همين كارهای جزئی ميشود .
داشت غروب ميشد . پيرامون آن حوضچهء شاهد عشق آنها داشت تاريك ميشد . ديگر چيزی به وداعشان باقی نمانده بود و آندرآ غم را در دل محبوبه اش حس ميكرد . زن بلند شد تا آنجا را ترك كند .
گفت : صبر كن . با تاكسی تا خانه همراهی ات ميكنم .
در كنار هم به راه افتادند . هر دو سكوت اختيار كرده بودند . صدای پاشنه های كفش زن روی آسفالت مثل صدای نوك زدن پرندگان بود .
آندرآ تاكسی گرفت و زن در گوشه ای كز كرد . درست مثل گنجشكی كه سردش شده باشد .
از اينكه مرا همراهی كردی خيلی ممنونم . همينجا پياده ميشوم . چند قدمی هم راه ميروم .
بدون اينكه به او نگاهی بيندازد پياده شد . بعد از پياده رو دستش را بطرف او تكان داد و خداحافظی كرد . لبخند هم زد . لبخندی كه پر از غم بود .
آندرآ منتظر ماند تا او دور شود . يكه و تنها در آن جعبه فلزی و شيشه ای برجای مانده بود . بوی عطر زن نيز در آنجا مانده بود .
درری ، اسم عاشقانه ای كه بر او گذاشته بود . ديگر هيچ زنی او را اينطور خطاب نميكرد . تنها و غمگين برجای ميماند . درست مثل همان لحظه كه در آن تاكسی احساس تنهايی ميكرد . آن تاكسی كه هر روز مردم ناشناس و تنها را به اينطرف و آنطرف ميبرد .
دانای او داشت قدم زنان دور ميشد . او را ترك كرده بود چون صرفاً عاشق يك دسته گل بنفشه شده بود . چه كار احمقانه ای ! سر هيچ و پوچ .
به راننده تاكسی دستور داد تا به سرعت پيش برود . در كنار زن توقف كرد . زن حيرت زده شده بود . مرد پياده شد ، به حلقه كبود دور چشمهای او نگاه كرد و بازوی او را گرفت .
پرسيد : داری كجا ميروی ؟ ميخواهی به كجا بروی ؟
دانا بيش از پيش احساس تنهايی كرد و ديدگانش پر از اشك شد : نميدانم . خودم هم نميدانم .
ولی آندرآ ميدانست . همانطور كه او را به طرف تاكسی ميراند گفت : من ميدانم . ميدانم كه تو بايد به كجا بروی . جای تو در كنار من است . تا ابد .





|



Comments: Post a Comment

Home