دفترچه ممنوع |
Sunday, February 27, 2005
٭ وقتی توی خيابون زندگی راه ميری ، با آدمهای زيادی برخورد ميكنی . همه جور و همه تيپ . آدمهائی كه از كنارت ميگذرن و غرق افكار خودشونن ... آدمهائی كه از كنارت ميگذرن و بهت توجهی ندارن ... آدمهائی كه از كنارت ميگذرن و زير چشمی بهت نگاه ميكنن ... آدمهائی كه از كنارت ميگذرن و بهت خيره ميشن ... آدمهائی كه ميخوان از كنارت بگذرن ولی نميگذرن و ميخوان در كنارت باشن ... آدمهائی که میخوای در کنارت باشن ولی از کنارت میگذرن ... آدمهائی که چند قدمی باهات راه میان و بعد تغییر مسیر میدن و میرن ... اما نميشه . مشکل بتونی آدمها رو از روی ظاهرشون بشناسی . خیلی سخته . نوشته شده در ساعت 22:44 توسط دريا جون |
٭ یه خبر خوب شنیدم که حسابی خوشحالم کرد . ویدا جان ، از صمیم قلب بهت تبریک میگم . امیدوارم خوشبخت و سعادتمند بشی . پیوندتان جاودانه نوشته شده در ساعت 21:41 توسط دريا جون | Saturday, February 26, 2005
٭ هنوز سرماخوردگیم خوب نشده . امروز دیگه حسابی حالم بد بود . رئیسم میگه اینروزا چقدر مظلوم شدی . انگاری راست میگه چون خودمم اینو حس میکنم . شاید بخاطر سرماخوردگیه . یه مدته از اون شر و شور افتادم . دیگه شیطنت نمیکنم . کودک درونم آروم نشسته یه گوشه و غمگین نگام میکنه . گاهی هم اشکهاشو میبینم که آروم آروم و دونه دونه از روی گونه ش سرازیر میشه . یه جورائی حالم مصداق این شعره که میگه : در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست نوشته شده در ساعت 20:55 توسط دريا جون | Friday, February 25, 2005
٭ این و این یه آهنگ واحد اما دو صدای مختلف و بسیار زیبا . هرچند تکراری هستن ولی دوستشون دارم . نوشته شده در ساعت 21:18 توسط دريا جون |
٭ قبلاً هم گفته بودم دلم ميخواد حافظه م فرمت بشه . یه جوری كه ديگه هيچی رو بخاطر نيارم و باز از نو شروع كنم اما دوستی بهم گفت بخاطر داشتن خيلی چيزها بهتر از فراموش كردنشونه . چون با بياد داشتن اونها ميتونی ازشون درس بگیری و تجربه كسب كنی . پس چرا نشد ؟ چرا تجربه نكردم ؟ چرا عبرت نگرفتم ؟ دوباره ؟ نه . ديگه دلم ميخواد حافظه م پاك پاك بشه . مثل روز اول . انگار كه تازه دنيا اومدم . نميخوام هيچ چيزی رو بياد بيارم . نميخوام هيچ حرفی رو بياد بيارم . كجاست اين دگمه Delete ؟ كسی ميدونه ؟ نوشته شده در ساعت 21:13 توسط دريا جون |
٭ دیروز و امروز با بابا و مامان رفتیم یه کم خرید . خیابونها بخاطر خرید عید حسابی شلوغه . حتی امروز که جمعه بود ترافیک اینقدر سنگین بود که بیشتر وقتو توی ماشین و ترافیک سنگین بودیم . انگار راستی راستی داره عید میاد . با وجود اینهمه شلوغی اعصاب خرد کن خوبیش این بود که 2 تا کتاب شعر خریدم . یکیش آه ! باران از شادروان فریدون مشیری و یکی دیگه هم عاشقانه ها که مجموعه ای از شعرهای عاشقانه شاعران معاصره . سر فرصت میخونم و از شعرهاش اینجا مینویسم . نوشته شده در ساعت 21:03 توسط دريا جون | Wednesday, February 23, 2005
٭ همه فصلها و ماههای خدا رو دوست دارم . هر كدومشون يه زيبائی خاصی دارن ولی بهترين و قشنگترين ماههای خدا در نظر من از اول اسفنده تا آخر ارديبهشت . عاشق اين سه ماه هستم . روحيه و احساسم توی اين سه ماه با 9 ماه بقيه سال فرق ميكنه . یه جورائی انگار يه آدم ديگه ميشم . اما اینروزها مثل سالهای پیش نیستم . هنوز اونی نشدم که دلم میخواد . شاید چون اوایل اسفنده اینطوره . منتظر میشم یه مدت بگذره . خوب میشم . میدونم . نوشته شده در ساعت 21:30 توسط دريا جون | Tuesday, February 22, 2005
٭ خوب اینجا نوشتن هم تموم شد . بله . یه مدت توی این وبلاگ که یه کار مشترک بود مینوشتم ولی تنها موندم . بقیه هرکی دنبال کار و گرفتاریش رفت . اما من ادامه دادم تا مطلب به آخر برسه . امشب آخرین قسمت مطلبمو نوشتم و خداحافظی کردم . دوستان سر من منت گذاشتن که توی گروهشون قبولم کردن ولی حیف که کار به آخر نرسید . اینجا هم برای همه شون آرزوی سلامتی و موفقیت دارم . هر کجا که هستن . نوشته شده در ساعت 23:56 توسط دريا جون |
٭ در این وادی تنهائی تو تنها همدم مائی بنال ای خار صحرائی تو تنهائی ، تو تنهائی نوشته شده در ساعت 22:34 توسط دريا جون |
٭ دغدغه هام زياد شدن . يه چيزهايی فكرمو مشغول كرده كه در گذشته زياد بهش توجه نميكردم . اما حالا ..... فکر جدایی ها ، فاصله ها ، از دست دادن یه کسانی یا یه چیزائی . نميدونم . يه احساسی دارم مثل غربت . انگار دوباره شدم همون در وطن خويش غريب . احساس قشنگی نيست كه حتی توی يه جمع شلوغ و شاد احساس تنهائی كنی . انگار به يه زبون ديگه حرف ميزنم . كسی حرفمو ، زبونمو نميفهمه . اگه بخوام چيزی رو واسه كسی توضيح بدم ، موضوع رو بدتر ميكنم . ميدونم چی ميخوام بگم ولی نميتونم . از خودم ميپرسم كيم ؟ كجام ؟ چيكار ميكنم ؟ كجای اين دنيا قرار گرفتم ؟ در واقع كجای اين دنيای بزرگ به حساب ميام ؟ سهم من از اين دنيا چيه ؟ به چه درد اين دنيای بی در و پيكر ميخورم ؟ فکرم مشغوله حسابی . نمیدونم میتونم به نتیجه هم برسم یا نه ؟ نوشته شده در ساعت 21:31 توسط دريا جون | Monday, February 21, 2005
٭ دوباره سلام . بعد از یه وقفه کوتاه برگشتم . با استفاده از تعطیلات تاسوعا و عاشورا چندروزی رو رفتیم پیش جغله . خیلی به این مسافرت احتیاج داشتم . چون موفق نشدیم بلیط برگشت تهیه کنیم ، مجبور شدیم با اتوبوس برگردیم . دیروز عصر حرکت کردیم ، تازه امروز صبح رسیدیم . بعدشم رفتم شرکت و تا عصر بودم . فقط اینو بگم حسابی خسته هستم . طفلکی جغله وقتی دیروز دید داریم آماده میشیم حالش گرفته شد ولی ازمون قول گرفته که تعطیلات عید رو پیش اونها باشیم . میشه به حرفش گوش نداد ؟ حالا هم که اومدم مثل اینکه کامپیوترم حسابی ویروس گرفته . خیلی کند شده . یه قتل عام و ویروس کشی درست و درمون راه انداختم . امیدوارم که درست شده باشه . اما انگاری در اولین فرصت باید کامپیوترم رو آپدیت کنم . شایدم از خیر کامپیوتر و اینترنت گذشتم و انداختمش تو خیابون . مثل اینکه خیلی قاطی نوشتم . از خستگی چشمام باز نمیشه . سرفرصت میام و درست و حسابی مینویسم . نوشته شده در ساعت 21:45 توسط دريا جون | Tuesday, February 15, 2005
٭ توی اين مدت كه مهمون داشتيم كتابهائی رو كه خريده بودم همينطور دست نخورده مونده بود و فرصت کتابخونی نداشتم . ديروز يك دسته گل بنفشه از آلبا رو تموم كردم . يه كتاب شامل چند داستان كوتاه ، زيبا و لطيف كه داستان يك دسته گل بنفشه از همه قشنگتر بود . بنظرم این داستان آدما رو بیاد خیلی کارها که باید انجام بدن و نمیدن و خیلی حرفها که باید بزنن و نمیزنن میندازه . فکر کردم شاید بد نباشه شما هم اینجا بخونینش . *** يك دسته گل بنفشه از آلبا دسس پدس در آن ساعت باغ ملی نسبتاً خلوت بود . دو سه بچه هنوز داشتند در كنار پرستارهای خود بازی می كردند و دو سه زوج نيز آهسته قدم بر می داشتند و زير گوش هم كلمات عاشقانه زمزمه می كردند . باغ ملی رنگ تندی به خود گرفته بود مثل تمام غروبهای پاييزی كه به خاطر رنگ خورشيد ، انگار گلها و گياهان را در خون فروکرده و بيرون كشيده اند . دانا روی نيمكت چوبی كنار حوضچه در انتظار نشسته بود . جای هميشگی ملاقاتهای عاشقانه شان . آندرآ ، برای آخرين ملاقات آن محل را انتخاب كرده بود . دانا چند دقيقه زودتر به آنجا رسيده بود . مثل تمام ملاقاتهای مهم ، دلش می تپيد . گرچه در واقع تسليم شده بود . واقعيت را پذيرفته بود . شايد حق به جانب آندرآ بود . شايد اكنون پس از سفر (او) آن دو نيز می بايستی هر يك به جاده زندگی خود پا ميگذاشت . قيافه دانا آشفته بود . رنج آن همه بی خوابی شبانه در چشمهای روشنش پديدار بود و زير چشمانش نيز كبود شده و چهره اش پريشان بود . آخرين ملاقات … و بعد زندگی روال يكنواخت خود را از سر می گرفت . زندگی ای تنها و غم انگيز . دانا معلم پيانو بود . آنروز صبح قبل از آنكه برای تدريس از خانه خارج شود يادداشت آندرآ را دريافت كرده بود . فقط چند قطره اشك ريخته بود چون مثل هميشه بايد سروقت سر درس خود حاضر ميشد و او می بايستی آرام باشد .. معلم هرگز حق ندارد عصبی باشد . دو ، ر ، می ، فا ، سل … (سر جای هميشگی منتظرت هستم .) لا ، سی … ( نامه هايت را هم می آورم تا به تو پس بدهم .) انگار پايش را روی پدال پيانو ثابت نگاه داشته بود . ( بنظر من ادامه اين داستان به كلی بيهوده است …) سرش پر از صدای نت و صدای كلمات شده بود و پس از پايان درس ، پس از روزی مضطرب ، حالا به تنهايی در انتظار آندرآ در باغ ملی نشسته بود . برج ناقوس كليسائی در مجاورت ، زمان را اعلام ميكرد و صدايش در هوا طنين می افكند . آخرين بچه ها هم دست از بازی برداشتند و آنجا را ترك كردند . آندرآ سر رسيد . آمد و كنار او روی نيمكت نشست . انگار نه انگار . درست مثل اينكه ملاقاتشان قرار است زيباترين ملاقات عاشقانه جهان باشد . بعد بدون اينكه به چشمهای سبز رنگ دانا نگاهی بيندازد به روبروی خود خيره ماند و شروع كرد به صحبت . كلماتی كه واضح بود از حفظ كرده تا تحويل او بدهد . آن لحن مصممانه كوچكترين شباهتی به لحن هميشگی او نداشت . دانا نه حرف او را قطع كرد و نه به دقت آنرا گوش داد . فقط موقعی كه او نطق خود را به پايان رساند ، به دهان و موهای او نگاه كرد و به سادگی پرسيد : خوب پس تو ديگر نميخواهی مرا ببينی ؟ غير از اين است ؟ آندرآ يكه خورده بود . انتظار داشت كه او شيون را سر بدهد و حال بر عكس … بله ، می بايستی آن ماجرا را خاتمه می دادند . دلايل آن را هم كه برايش توضيح داده بود ! ( دانا ، خود تو هم تصديق مي كنی كه اگر (او) اينجا را ترك نكرده بود ….) زن او را با نام خودمانی خطاب كرد و گفت : درری ، به هر حال چندان فرقی نمی كرد . ساشا هرگز به من اظهار علاقه نكرده بود و خود منهم در واقع عاشق او نبودم ... نمی توانی به من چنين اتهامی بزنی . ولی گرچه او ديگر از روسيه مراجعت نخواهد كرد ، من بايد اعتراف كنم كه داشتم عاشق او ميشدم . دليل آنرا هم نمیدانم . ساشا چندان بر تو برتری نداشت . شايد فقط هيجده سالگی او بود كه نظرم را جلب كرده بود . مرا به ياد هيجده سالگی خودم می انداخت . نميدانم چرا داشتم عاشق او ميشدم . شايد بخاطر آن لبخند زيبايش وقتی برای تدريس به نزد او ميرفتم . او هميشه درس خود را خوب حاضر بود . شايد هم همين مسئله نوعی اظهار عشق بود . با فرارسيدن فصل بهار ، يكروز صبح ديدم كه برايم روی پيانو در گلدانی ، يك دسته گل بنفشه گذاشته است . من برای تشكر از او قطعه ای از ليست را كه خيلی دوست داشت نواختم . از آن روز به بعد ، هر روز يك دسته گل بنفشه روی پيانو بود . گاه همانطور كه به من خيره ميشد ، كلماتی به زبان روسی بر زبان ميراند كه معنيشان را نمی فهميدم ولی حتماً كلمات زيبائی بودند چون تلفظشان بسيار شيرين بود . يكروز ( تابستان داشت آغاز ميشد ) به نزد او رفتم . پيراهن روشنی پوشيده و آن كلاه حصيری بزرگ را هم كه كهنه شده به سر گذاشته بودم . همان كلاهی كه با آن آشنائی داری و گرچه كهنه شده ولی چون به من می آيد از آن استفاده ميكنم . به من خيره شد و گفت كه به مخلوطی شباهت دارم از آهنگ (بهار) گريگ و تابلوهای واتو . نميدانی چقدر خوشحال شده بودم . تو هرگز از اينگونه جملات به من نگفته ای . در نتيجه وقتی از من تقاضا كرد تا بعدازظهر يكشنبه با او به گردش بروم ، با ذوق و شوق دعوتش را پذيرفتم و با عجله برای خودم يك پيراهن گلدار دوختم . خودم را خوشگل كرده بودم . اصلاً پيدا نبود كه بيست و هشت سال دارم . خيلی جوان تر نشان ميدادم . ساشا با ديدن من ، دستانم را در دست گرفت و بوسيد و دل من آب شد . فقط همين و بس . هشت روز بعد هم آن نامه ، همان نامه ای كه تو مابين اوراق نت من پيدا كردی . در آن نامه به من اطلاع ميداد كه دارد برای هميشه به روسيه برميگردد . حرف ديگری نزده بود . تو خودت هم اين را ميدانی . آری عشق ما فقط موسيقی بود . موسيقی و جوانی و چند دسته گل بنفشه . البته اين در مقايسه با هشت سال عشق با تو ، هيچ است . بله هشت سال عشق ، هشت سال وفاداری و اطاعت از آن زندگی پر از كار تو . ولی عزيزم به هر حال حق با توست و من خودم را مقصر به شمار می آورم . بله ، چنين است ، آه راستی داشتم فراموش ميكردم . بيا اين هم نامه هايت …. آندرآ نامه ها را گرفت و بی تفاوت و سطحی به آنها نگاه كرد . نامه هائی كوتاه از كشورهای مختلف ، جملاتی بسيار عادی ، گرچه مهربان . آنوقت تمام آن نامه ها را با تنها نامه (او) مقايسه كرد . نامه ای كه به ايتاليايی بسيار بد و مبتدی نوشته شده ولی به هر حال مملو از عشق بود . يك نامه وداع . در واقع دانا عاشق آن پسرك محصل شده بود چون وجه مشترك آنها موسيقی بود و بعد هم بخاطر چند دسته گل بنفشه . آندرآ به محبوبه خود هرگز دسته گل بنفشه ای هديه نكرده بود . هرگز هم به مغزش خطور نكرده بود كه آن كلاه حصيری او را به موسيقی و تابلو تشبيه كند و سخت گرفتار شغل خود بود . به همين دليل هرگز وقت اين را به دست نياورده بود تا كنار او بنشيند و به پيانو زدنش گوش كند و شايد حق با دانا بود كه ميگفت انسان عاشق همين كارهای جزئی ميشود . داشت غروب ميشد . پيرامون آن حوضچهء شاهد عشق آنها داشت تاريك ميشد . ديگر چيزی به وداعشان باقی نمانده بود و آندرآ غم را در دل محبوبه اش حس ميكرد . زن بلند شد تا آنجا را ترك كند . گفت : صبر كن . با تاكسی تا خانه همراهی ات ميكنم . در كنار هم به راه افتادند . هر دو سكوت اختيار كرده بودند . صدای پاشنه های كفش زن روی آسفالت مثل صدای نوك زدن پرندگان بود . آندرآ تاكسی گرفت و زن در گوشه ای كز كرد . درست مثل گنجشكی كه سردش شده باشد . از اينكه مرا همراهی كردی خيلی ممنونم . همينجا پياده ميشوم . چند قدمی هم راه ميروم . بدون اينكه به او نگاهی بيندازد پياده شد . بعد از پياده رو دستش را بطرف او تكان داد و خداحافظی كرد . لبخند هم زد . لبخندی كه پر از غم بود . آندرآ منتظر ماند تا او دور شود . يكه و تنها در آن جعبه فلزی و شيشه ای برجای مانده بود . بوی عطر زن نيز در آنجا مانده بود . درری ، اسم عاشقانه ای كه بر او گذاشته بود . ديگر هيچ زنی او را اينطور خطاب نميكرد . تنها و غمگين برجای ميماند . درست مثل همان لحظه كه در آن تاكسی احساس تنهايی ميكرد . آن تاكسی كه هر روز مردم ناشناس و تنها را به اينطرف و آنطرف ميبرد . دانای او داشت قدم زنان دور ميشد . او را ترك كرده بود چون صرفاً عاشق يك دسته گل بنفشه شده بود . چه كار احمقانه ای ! سر هيچ و پوچ . به راننده تاكسی دستور داد تا به سرعت پيش برود . در كنار زن توقف كرد . زن حيرت زده شده بود . مرد پياده شد ، به حلقه كبود دور چشمهای او نگاه كرد و بازوی او را گرفت . پرسيد : داری كجا ميروی ؟ ميخواهی به كجا بروی ؟ دانا بيش از پيش احساس تنهايی كرد و ديدگانش پر از اشك شد : نميدانم . خودم هم نميدانم . ولی آندرآ ميدانست . همانطور كه او را به طرف تاكسی ميراند گفت : من ميدانم . ميدانم كه تو بايد به كجا بروی . جای تو در كنار من است . تا ابد . نوشته شده در ساعت 21:34 توسط دريا جون | Monday, February 14, 2005
٭ هیچوقت نخواستم قاصد خبرهای بد باشم ولی مگه میشه از یه همچین خبری به سادگی رد شد ؟ مسجد ارک که یکی از مساجد قدیمی و بزرگ تهران هستش امروز عصر بین نماز مغرب و عشا دچار آتش سوزی شده و عده زیادی کشته و زخمی شدن . اینطور که رئیس پلیس تهران در گزارشی که ساعت 8.30 از تلویزیون پخش شد اعلام کرد ، چادر یکی از خانمهای نمازگزار به بخاری که برای گرم کردن محیط مسجد در قسمت خانمها قرار داده شده ، برخورد میکنه و باعث آتیش گرفتن چادر خانم بیچاره میشه و بعد از اون آتیش به همه جا سرایت میکنه . مردم هم که دستپاچه و وحشتزده بودن سعی میکنن زودتر فرار کنن اما ازدحام و دستپاچگی باعث میشه که عده بیشتری آسیب ببینین . اینطور که رئیس پلیس تهران گزارش دادن بین تا این زمان بین 30 تا 35 نفر کشته و بیش از 200 نفر زخمی شدن که به بیمارستانها انتقال داده شدن . محدوده مسجد ترافیک سنگینه و دائم اعلام میکنن که بطرف اون محدوده حرکت نکنین . هنوز عمق فاجعه بطور کامل مشخص نیست . باید دید خبرهای بیشتر چی میگن . چی داره به سر ملت میاد ؟ چرا اینقدر بلاهای جورواجور نصیبمون میشه ؟ خدا به خیر بگذرونه . نوشته شده در ساعت 20:53 توسط دريا جون | Sunday, February 13, 2005
٭ روز 14 فوریه هر سال برابر با 25 بهمن ( امسال 26 بهمن ) روز عشاق و یا Valentine's Day است . فقط اینو بگم که در سال 2001 میلادی میلیونها پیغام بصورت خلاصه WUBMV به معنی آیا ولنتاین من میشی؟ (Will You Be My Valentine) فرستاده شده ! کشور ما هم از قافله عقب نمونده و همه مغازه ها دکوراسیون رو تغییر دادن و هر چی که یه نشونه ای از قلب قرمز داره تو ویترین گذاشتن . آقا پسرها و دختر خانمها هم تند و تند مشغول خرید هستن و دنبال یه هدیه برای دوستشون و گاهی هم برای دوستهاشون !!! من توی مطالبی که سالهای قبل هم نوشتم گفتم که من با نفس این عمل یعنی دوست داشتن و عشق مخالف نیستم ولی ما که خودمون یه فرهنگ غنی ادبی و اجتماعی و تاریخی و ... داریم ، ما که خودمون عشاقی مثل شیرین و فرهاد ، لیلی و مجنون ، وامق و عذرا ، ویس و رامین و ..... داریم چرا باید دنباله روی یه فرهنگ بیگانه باشیم ؟ از طرفی چرا این عشق و محبت رو باید جمع کنیم و توی اونروز مخصوص نشونش بدیم ؟ مگه نمیشه هر روز به دوستمون گل و هدیه بدیم ؟ مگه نمیشه هر روز به کسی که دوستش داریم جملات زیبا بگیم ؟ نمیشه ؟ چرا فقط امشب ؟ چرا فقط یکشب ؟ ممکنه باز بعضی از دوستان مثل سالهای قبل به من ایراد بگیرن که چرا اینهارو میگی . مگه دوست داشتن ایراد داره و از این حرفها . منهم دیگه بحث رو ادامه نمیدم . هرچی که خواستم بگم از قبل گفتم . میتونین برین آرشیو رو بخونین که دیگه تکرار مکررات نشه . اما برای اینکه دل دوستان ولنتاینی رو هم نشکنم چند تا مطلب ولنتاینی اینجا میگم . تاریخچه کوتاهی از ولنتاین رو اینجا بخونین . اینهم یه آهنگ ولنتاینی یه کارت ولنتاینی و در آخر یه جمله ولنتاینی اگه دیدی توی یه اتاق تاریک هستی که همه دیوارهاش قرمزه و ازش خون میریزه نگران نباش . توی قلب منی . ولنتاین همه تون مبارک . نوشته شده در ساعت 22:04 توسط دريا جون |
٭ هنوز هوا سرده . گاز حسابی افت فشار داره . به همین دلیل فردا هم مثل امروز تمام مدارس تهران برای صرفه جویی در مصرف سوخت تعطیل اعلام شد . ادارات هم از ساعت 9 شروع به کار میکنن . با بارش یه برف اینطوری مستأصل شدیم . نمیدونم با این تفاصیل اگه تو این شهر اون زلزله بزرگ که قراره بیاد اتفاق بیفته چی میخواد بشه ؟ نوشته شده در ساعت 21:56 توسط دريا جون | Saturday, February 12, 2005
٭ هوا حسابی سرده . گاز هم قطع شده . عکسهای برف اخیر تهران رو اینجا ببینین تا بدونین چی میگم . نوشته شده در ساعت 21:20 توسط دريا جون | Friday, February 11, 2005
٭ آخرین قسمت از قصه سفر ساعت 2.30 صبح هر دو در فرودگاه پشت شیشه ایستاده اند . مشتاق و منتظر و قلبی آکنده از عشق و محبت . احمد که حالا غرور و جوانی در چهره اش به رخ میکشد جوانی هجده ساله شده و با گلی در دست پشت شیشه سالن منتظر ایستاده است . لحظات به کندی میگذرد .... پدر در دوری از تو چه رنجها که نبرده ایم و چه لحظات تلخ و شیرینی که نگذرانده ایم ... ناگهان در زاویه دید احمد مردی با چمدانی در دست ظاهر میشود . غبار زمان بر چهره اش نشسته و تار موی جوانی را در آسیاب درد و رنج غربت سفید کرده است . بر پیشانی چین و چروک ، نامنظم نشسته است . نزدیک میشود ... احمد لحظه ای مردد مانده است ، خشکش زده ... پدر است ، یعنی او آمد .... زمان متوقف میشود و مادر که حالا شیرینی چهره اش را به تلخی روزگار سپرده ، لبخندی میزند تا کهولت زندگی اش را در پس آن بپوشاند . لحظه ای بعد بی فروغی چشمان پدر در نگاه مادر دوباره جان میگیرد . ساعت 2.45 دقیقه صبح چرخ هواپیما که به روی زمین میخورد ، انگار رد چرخها روی قلبش کشیده میشوند . بیاد صحبتهای خواهرش که به لحنی مضطرب پای تلفن به او گفته بود زود خودت رو برسون وگرنه دیر میشه ... حال بابا خیلی بده . فقط میخواد تورو ببینه . به محض اینکه گوشی را گذاشته بود نفهمیده بود چه جوری کارهایش را انجام بدهد و بلیط بگیرد و برگردد . امیر چهار سالی میشد که برای تحصیلات تکمیلی اش راهی اتریش شده بود و از آن موقع نتونسته بود آنها را ببیند .... به خودش میگفت چقدر پدر آرزو دارد موفقیتم را ببینه و ببینه که به یک جائی رسیدم . دلش میخواد حقوقدان بشم حالا که درسم داره تموم میشه ... خدا نکنه اتفاقی افتاده باشه . یعنی چی شده ؟!.... خاطرات بابا جلوی چشمانش زنده میشود که همیشه میگفت : پسر شماها بزرگ میشین و قد میکشین و ما روز به روز مسن تر و پیرتر .... ساعت 5.30 دقیقه صبح مسافران پرواز 639 بریتیش ایرویز از لندن برای دریافت چمدانها به سالن شماره 5 مراجعه کنند . چمدانها یکی یکی روی ریل ، از پشت دستگاه وارد سالن میشوند و چرخ میخورند . چرخ میخورند و سئوالهائی در ذهنش به همراه می آورند . آیا کسی منتظرم هست ؟ بهرام که تازه خبر ازدواجش را به پدر و مادر داده ، از خودش میپرسد : آیا آنها همسرم را قبول خواهند کرد ؟ چه برخوردی میکنند ؟ اگر او را نپذیرند چی ؟! ساعت 13 نیمه شب مهماندار : کمربندهایتان را ببندید . هم اکنون به فرودگاه مهرآباد تهران میرسیم . خیلی هیجان زده است . اصلاً برایش مهم نیست که کمربندهایش را ببندد یا نه . منتظر چشمان سیاه پسرش ، پشت شیشه های سالن انتظار است . برای اینکه فشار روحی خیلی اذیتش نکند فوراً یک قرص آرام بخش میخورد و صبر میکند . جمعیت زیادی هجوم میبرند که از هواپیما پیاده شوند . یک حالت بی تفاوتی و سستی پیدا میکند . آخرین مسافری است که از هواپیما پیاده میشود . در سالن سرگردان است .... لحظه ای به خودش می آید که پلیس فرودگاه از بلندگو اعلام میکند خانم فاطمه ... به اطلاعات . فراموش کرده گذرنامه اش را تحویل بگیرد . سعی میکند به خودش تسلط داشته باشد و با زحمت زیاد خودش را به سالن میرساند . با قدی بلند ، رنگی سفید و مهتابی و چشمانی درشت و سیاه نگاهش میکند . در ذهنش بدنبال امید کوچکی میگشت که در سن هفده سالگی ترکش کرده بود . او را به پدرش سپرده بود . حالا مردی حدود 30 ساله بنظر میرسید که پسیر کوچولوئی هم در بغل دارد . چقدر شبیه بچگیهای امید است . قلبش به شدت میتپید و احساس داغی میکرد . جلوتر رفت و ... تنها اشک حائلی بین نگاه مادر با پسرش بود . *** هیجان رفتنها و اومدنهاست که رنگ و بوی زندگی رو عوض میکنه و خاطرات زندگی نقش پر رنگی میگیرن . میتونیم اونها رو تنها بعنوان خاطره ای در گوشه زندگیمون بدونیم یا اینکه بدونیم زندگی سراسر این رفتنها و اومدنهاست. بنظر میرسه که سفر پر از یه سحر و فریبندگیه که در طول تمام زندگی آدمها اثر میذاره . مسافر به زمان و لحظاتی که پشت سر جا مونده نگاه میکنه و فکر میکنه . به سفر میره تا خودشو پیدا کنه و تو این نقل و انتقال خودش رو کشف کنه . در جستجوی اصالت و اعتباره و میخواد تصویری از خودش مشخص کنه با همه خوبیها و بدیهاش . حالا چقدر موفق میشه ............. ؟ نوشته شده در ساعت 21:54 توسط دريا جون | Thursday, February 10, 2005
٭ اینم یه قسمت دیگه از قصه سفر
ساعت 3.25 دقیقه صبح مراحل بازرسی چمدانها انجام شده . برمیگردد و دوباره خودش را به سالن میرساند . امیر که تازه هشت ساله شده منتظر ایستاده و چشم دوخته . قلبش در سینه می تپد . پدر می آید تا برای آخرین بار خداحافظی کند . پدر جلوی امیر زانو میزند و دو دستانش را میگیرد و میگه : خوب درس بخوان . حتماً برام نامه بده ..... اشک توی چشمانش حلقه زده میگه : باشه بابا قول میدم . فقط تو زود بیا . و زن : در اولین فرصت خبر سلامتی ات را بده و با گوشه چادرش اشکهایش را پاک میکند . سالن انتظار : مسافران روی صندلی نشسته اند .... از بلندگو اعلام میکنند : مسافرین محترم پرواز شماره 717 وین جهت سوار شدن به هواپیما ، از خروجی شماره 14 استفاده کنند . یکی یکی توی صف خود را جا میدهند . کنترل خدمات فرودگاه بخشی از کارت سوار شدن به هواپیما را پاره میکند و پای درب ورودی توی کیسه ای میریزد . انگار نیمی از وجودشان را پای در میریزد و نیمه دیگر را به دست مسافر میدهد . احمد دو سالی است که در اتریش زندگی میکند و برای دیداری چند روزه آمده بود . پا به بیرون میگذارد ، باد به صورتش میخورد ، انگار وارد دنیائی دیگر شده ، احساس تنهائی میکند . اتوبوس در محوطه چرخی میزند . دلهره ای که از جدائی نشأت گرفته تمام وجودش را فرامیگیرد . سعی میکند کسی را بعنوان همسفر انتخاب کند . هنگام ورود کارت سوار شدن را به میهماندار نشان میدهد و روی صندلی مربوط مینشیند و آماده میشود که از همیشه و همه کس دور شود . از خانواده ، همسایه ها و .... ساعت 11.50 دقیقه صبح مهماندار : خانمها ، آقایان ، از طرف کاپیتان ... و همکاران ، پرواز شماره 721 ایران ایر به مقصد فرانکفورت ، ورود شما را خوش آمد میگویم و سفر خوبی را برای شما آرزو دارم . مدت پرواز چهار و نیم ساعت خواهد بود . خواهش میکنم کمربندهایتان را ببندید و ..... و او نه فقط کمربند بلکه چشمهایش را هم میبندد . بعد از ده سال دوری ، دو هفته ای را در ایران گذرانده بود و حالا باید برمیگشت سر خانه و زندگی که در آنجا ( فرانکفورت ) برای خودش ساخته بود . برمی گشت با یک دنیا خاطره ، خاطره گرمیها و محبتها ، دوست داشتنها . آدمهای گوناگونی که در این مدت در ظاهر خیلی تغییر کرده بودند ولی همانهائی بودند که در گذشته با آنها زندگی کرده بود . با آدمهائی که تمام تلاش خود را کرده بودند که به او در این مدت کوتاه علاقه و مهر خود را ثابت کنند .... به ذهنش هجوم می آورد و در هم گره میخورد . انگار همه آنها به یک واحد بزرگ تبدیل شده اند و صدایشان در گوشش طنین می اندازد و ... فکر میکند و به خود میگوید : آیا یکبار دیگر میتواند آنها را ببیند . تا روزگار چه بخواهد !؟ نوشته شده در ساعت 23:12 توسط دريا جون | Wednesday, February 09, 2005
٭ انگار یه جورائی این قصه سفر و مسافر ادامه داره .
داشتم توی مدارک و ورق پاره هام دنبال چیزی میگشتم که یه بریده روزنامه نظرمو جلب کرد . گزارشی بود از فرودگاه و مسافرین با عنوان اندوه و شادی زیر یک سقف نوشته خانم افسانه خلیلی . یادم اومد روزی که خوندمش و کلی اشک ریختم . اینهمه سال اینو نگهداشته بودم چون خیلی ازش خوشم اومده بود و میدیدم که یه مورد واقعیه . توی اینهمه سال کلی مسافر داشتیم که اومدن و رفتن . حتی موقع رفتن خودم . همه احساساتی که از نزدیک لمس کردم و میدونم که این اومدن و رفتنها چه حالی داره . همه اینهارو تجربه کردم . مطمئنم که بیشتر شماها هم همچین لحظاتی داشتین و تجربه ش کردین . حالا هم اومدن و رفتن مسافرهام و استقبال و بدرقه اونها و دیدن دوباره جو فرودگاه ، بهونه خوبی شد که اینجا هم بنویسمش . البته فکر کنم باید در چند قسمت پستش کنم . چون یه مقدار طولانیه . *** میروند برای تحصیل ، برای کار ، برای تفریح ، برای دیدار ، برای ویزا و .... یا برای همیشه لحظه جدائی در برت میگیرد . ناگزیر است به رفتن . ناگزیری که بمانی در انتظار ، شاید روزی ، هنگامی ، وقتی برسد و دوباره شروعی ، آغازی ، راهی برای با هم بودن . می آیند برای دیدار ، ولی کوتاه ، دو سه هفته ای یا کمتر تا فاصله ها و غربت را بچینند . محبت ، مهر و عاطفه ، عشق و علاقه را ...... و با خود ببرند ، ببرند تا در تنهائی یکبار دیگر در قلبشان مرور کنند . شوق دیدار در برت میگیرد ، آیا آمده است برای همیشه ؟ اما دیری نمی پاید و لحظه جدائی فرا میرسد و باز .... میروند برای تحصیل ، برای کار ، ... ، .... یا برای همیشه . ساعت 1.25 دقیقه صبح محوطه پر از جمعیت ، جلوتر میرویم . محمد که 22 سال سن دارد ، سربازی اش را تمام کرده . جلوی در ورودی فرودگاه چمدانهایش را روی چرخ میگذارد . مادر با چشمانی پر از اشک و لبهائی خشک شده او را در آغوش میگیرد و میبوسد و دعا میخواند و پدر مردانه از او خداحافظی میکند و میگوید : سعی کن خوب درس بخوانی و شغلی برای خودت دست و پا کنی . امیرکوچولو خودش را می اندازد تو بغل محمد و میگه : داداش برام بیب بیب بیار ... بلیطش را به مأمور سالن نشان میدهد و وارد سالن میشود . پدر و مادر امیر به سالن انتظار میروند تا از پشت شیشه های قطور دوباره او را ببینند . و مسافران یکی یکی خود را در صف بازدید چمدانها قرار میدهند . مریم ، دختر جوانی است که تعطیلاتش را اینجا گذرانده و دوباره باید به سرکارش برگردد . او در لندن آرشیتکت است . میگوید : دلم خیلی تنگ شده بود . آمده بودم پدر و مادر و فامیلها را ببینم . هر بار که به ایران می آیم احساس میکنم پدر و مادر مسن تر شده اند و به محبت من بیشتر احتیاج دارند . تصمیم گرفتم برنامه های کارم را طوری ترتیب بدهم که بیشترین مدت را در کنار آنها باشم . ناگهان اشک در چشمانش حلقه میزند . برمیگردم . پشت شیشه پدر و مادری که پر از نگاه محبت بودند ، پر از دلتنگی ، برایش دست تکان میدادند . چمدانها یکی یکی روی میز بازرسی گمرک قرار میگیرند . نوشته شده در ساعت 21:23 توسط دريا جون | Tuesday, February 08, 2005
٭ اندر مضرات اینترنت ، چت و چت روم
جام جم آنلاين : رابطه اينترنتی يك زن و مرد در اردن با تلخی پايان يافت زيرا آن دو زن و شوهر بودند . به گزارش خبرگزاری فرانسه ، بكر ملهم و همسرش صنعا كه چند ماه پيش از هم جدا شده بودند از طريق اتاق چت اينترنت به عنوان دو بيگانه بار ديگر با هم آشنا شدند . بكر كه در چت خود را عدنان معرفی كرده بود عاشق صنعا شد كه خود را جميله معرفی كرد و گفت كه مجرد است و تنها سرگرمی اش مطالعه است . رابطه اينترنتی آنان سه ماه ادامه داشت و قرار گذاشتند همديگر را ببينند و ترتيب ازدواج را بدهند . بكر به محض ديدن جميله با تمام وجودش فرياد زد : ترا سه طلاقه كردم . صنعا نيز قبل از اين كه از هوش برود گفت : تو یک دروغگویی . نوشته شده در ساعت 21:26 توسط دريا جون |
٭ از پریروز عجب برفی بارید توی تهران . بخصوص دیشب . اینطور که هواشناسی میگفت طی 15 سال گذشته همچین برفی در تهران بی سابقه بوده و به احتمال زیاد تا پنجشنبه هم ادامه داره . دیشب فرودگاه بودیم برای بدرقه عمه اینها . وای با چه مکافاتی رفتیم . تمام بزرگراهها و خیابونها رو برف گرفته بود . ماشین روی آسفالت لیز میخورد . با وجودی که خیابونها تا حدی خلوت بود حدود دو ساعت طول کشید تا به فرودگاه رسیدیم اما مگه جای پارک پیدا میشد . همه پارکینگها پر بود و ظرفیت تکمیل . هرطور بود یه گوشه ماشینو پارک کردیم و رفتیم داخل . همه پروازها تأخیر داشتن . تا نزدیکهای 5 صبح فرودگاه بودیم .
با اصرار عمه اینها چون تأخیرشون طولانی بود ، برگشتیم خونه . کلی دنبال ماشین گشتیم چون زیر برف گم شده بود . منم تا بابا مشغول روشن کردن ماشین شد و مامان هم حواسش نبود ، شروع کردم به برف خوردن . خیلی چسبید اما حالا حسابی سرفه میزنم . به هرحال ارزشش رو داشت . بلاخره به آرزوم رسیدم فقط مرباش کم بود ;) نوشته شده در ساعت 21:16 توسط دريا جون | Monday, February 07, 2005
٭ از دیشب همینطور داره برف میاد . گاهی قطع میشه و دوباره شروع میکنه .
صبح که بیدار شدم حالم خوب نبود اما رفتم شرکت . یکی دو ساعت بودم ولی نتونستم بمونم . برگشتم خونه . هنوز خوب نشدم . اگه اینطور باشم فردا هم شرکت نمیرم . عمه اینها هم امشب میرن . کم کم حاضر میشیم بریم فرودگاه . دوباره قصه سفر و مسافر . باز ما هستیم تا جای خالی مسافر رو ببینیم . خداحافظی همیشه سخته :( نوشته شده در ساعت 22:19 توسط دريا جون | Sunday, February 06, 2005
٭ توی این مدت آفلاین زیاد داشتم ولی این خیلی قشنگ بود :
واسه شکوندن یه دل فقط یه لحظه وقت میخوای اما واسه اینکه از دلش دربیاری شاید هیچوقت فرصت نداشته باشی . میشه مثل یه قطره اشک بعضیهارو از چشمت بندازی ولی هیچوقت نمیتونی جلوی اشکی رو بگیری . نوشته شده در ساعت 23:03 توسط دريا جون |
٭ چقدر خوشحال شدم که یه اتفاقی که میخواست بیفته نیفتاد . آخه خیلی بی موقع بود .
نوشته شده در ساعت 22:57 توسط دريا جون |
٭ امروز صبح که بیدار شدم یه برف قشنگ و حسابی نشسته بود ولی چه فایده که سرما خوردم . صدام حسابی گرفته . اینقدر حالم بده که نمیتونم حالا حالاها برف و مربا بخورم :(
الان هم که حدود 11 شبه داره برف میاد . چه برف وقت نشناسی . میبینه من مریضم همش میباره . میخواد حرص منو دربیاره >:( نوشته شده در ساعت 22:53 توسط دريا جون | Friday, February 04, 2005
٭ یه برف قشنگ میاد ....
سرما خوردگیم خوب نشده که بدتر شده .... مهمون داریم .... نمیتونم زیاد آنلاین بشم .... هات میل رو نمیتونم باز کنم .... و ای چقدر دوست دارم غر بزنم :( نوشته شده در ساعت 23:30 توسط دريا جون | Wednesday, February 02, 2005
٭ يه قضاوت اشتباه
يه قضاوت عجولانه يه قضاوت زود هنگام خدايا منو ببخش :( نوشته شده در ساعت 21:17 توسط دريا جون |
٭ آلبوم جدید پویا بنام رویا
همه آهنگهاش قشنگه اما من رویا رو از همه بیشتر دوست دارم . نوشته شده در ساعت 21:00 توسط دريا جون |
٭ سهراب ميگه : كاش مردم دانه های دلشان پيدا بود .
آره . كاش ميشد فهميد تو دل هركی چی ميگذره . كاش … نوشته شده در ساعت 20:55 توسط دريا جون |
|