دفترچه ممنوع |
Tuesday, February 22, 2005
٭ دغدغه هام زياد شدن . يه چيزهايی فكرمو مشغول كرده كه در گذشته زياد بهش توجه نميكردم . اما حالا ..... فکر جدایی ها ، فاصله ها ، از دست دادن یه کسانی یا یه چیزائی . نميدونم . يه احساسی دارم مثل غربت . انگار دوباره شدم همون در وطن خويش غريب . احساس قشنگی نيست كه حتی توی يه جمع شلوغ و شاد احساس تنهائی كنی . انگار به يه زبون ديگه حرف ميزنم . كسی حرفمو ، زبونمو نميفهمه . اگه بخوام چيزی رو واسه كسی توضيح بدم ، موضوع رو بدتر ميكنم . ميدونم چی ميخوام بگم ولی نميتونم . از خودم ميپرسم كيم ؟ كجام ؟ چيكار ميكنم ؟ كجای اين دنيا قرار گرفتم ؟ در واقع كجای اين دنيای بزرگ به حساب ميام ؟ سهم من از اين دنيا چيه ؟ به چه درد اين دنيای بی در و پيكر ميخورم ؟ فکرم مشغوله حسابی . نمیدونم میتونم به نتیجه هم برسم یا نه ؟ نوشته شده در ساعت 21:31 توسط دريا جون |
Comments:
Post a Comment
|