دفترچه ممنوع |
Wednesday, October 13, 2004
٭ شب که از شرکت برمیگشتم ، خیابونها خیلی شلوغ بود . همه یه جورائی داشتن خودشون رو برای تماشای فوتبال میرسوندن . هرطور بود یه تاکسی پیدا کردم و سوار شدم . توی جاده قدیم خیلی شلوغ بود . فکر کردیم شاید مثل همیشه ترافیک سنگینه . اما بعد با صدای تذکرهای پلیس متوجه شدیم که اتفاقی افتاده . تصادف شده بود . پلیس دائم اعلام میکرد که ماشینها توقف نکنن و سریعتر حرکت کنن . جمعیت زیادی هم کنار خیابون جمع شده بودن . به صحنه تصادف رسیدیم . یه لحظه چشمم به کف خیابون و یه جنازه پوشیده با ملافه سفید و خونی افتاد . صحنه فجیعی بود . سرمو برگردوندم . حالم خیلی بد شد . مسافرها همه نگاه میکردن و بعد شروع کردن به تفسیر ماجرا . مثل اینکه یه موتوری بوده که با ماشین برخورد کرده و کشته شده بود . من به این فکر میکردم که این بنده خدا هم شاید میخواسته بموقع برای دیدن فوتبال برسه و این بلا سرش اومده بود . حالا چطوری به خونوادش میگن ؟
زندگی خیلی بی ارزشه . فقط یه آنه . یه لحظه ست . الان هستی و ... دیگه نیستی . یه شعر تکراری : پرتو عمر چراغیست که در بزم وجود به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است نوشته شده در ساعت 21:18 توسط دريا جون |
Comments:
Post a Comment
|