:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Tuesday, February 27, 2007

٭
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناكش
امروز صبح از خونه كه اومدم بيرون ديدم آسمون ابريه و برف مياد . يه برف سفيد و قشنگ . از خونه تا ايستگاه مترو حدود 5 دقيقه راهه و توي اين راه كلي با دونه هاي برف حرف زدم .
دستامو كردم توي آستين لباسم كه مبادا دونه برفها روي دستم بيفتن و زود ذوب بشن . اينطوري دوامشون روي كاپشنم بيشتر بود .چقدر قشنگ و سفيد و پاك بودن .
بهشون گفتم : چرا اينقدر دير كردين ؟ خيلي پيش تر از اين منتظرتون بوديم . نكنه قهر كردين ؟ حتماً همينطوره . شنيده بودم كه قهرين . آره ؟
البته حق هم دارين . شما به اين زيبائي و پاكي ، از اوج آسمون مياين توي اين شهر كثيف و آلوده .
درسته كه آلوده ميشين ،‌ درسته كه زير پا له ميشين اما اميد به آينده رو از دست ندين . به اين فكر كنين كه وقتي ذوب شدين ، با جمع شدن و يكي شدن با دونه هاي ديگه ميرين و به دريا ميرسين . فردا روز پيوستن دوباره به درياست ، رسيدن دوباره به پاكي و سپيدي .
ولي عجب روز دلگيريه امروز . عجيب دلم گرفته . هوا هم كه فقط برفيه . يه برف ريز و مداوم با يه هواي گرفته .
ميدونين دلم واسه شمشادهائي كه جوونه زدن ميسوزه . اين برف و سرما اذيتشون ميكنه . دلم واسه برفها ميسوزه كه به اين راحتي آب ميشن . دلم واسه گربه سرگردون توي كوچه مون ميسوزه . دلم واسه گنجشكهاي روي درخت كه كنار هم كز كردن ميسوزه . دلم واسه ...
اي بابا . بس كن ديگه . چته تو ؟
هيچ ... هيچ ...
يه روز دلم گرفته بود
مثل روزاي باروني
از اون هواها كه خودت
حال و هواشو ميدوني
اگه بخوام حالمو با
واژه ها تعريف بكنم
تو هم منو ، حال منو
با همه حست ميخوني
يه حالي داشتم كه نگو
يه حالي داشتم كه نپرس
يه تيكه از روحمو من
جائي گذاشتم كه نپرس
يه جائي كه ميگردمو
دوباره پيداش ميكنم
حتي اگه كوير باشه
بهشت دنياش ميكنم





|



Comments: Post a Comment

Home