:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Saturday, February 24, 2007

٭
گفتم : این روزها دل خیلی بهانه تو را می گیرد .
هوای دیدن تو را دارد.
گفت : می دانم .
همه چیز بهانه ای است ،
برای شانه به شانه ، در حال و هوای هم با هم بودن ،
رفتن ، نشستن و گریستن .
گفتم : چرا گریه ؟
رفتن و نشستن درست !
اما گریستن را نمی خواهم .
گفت : برای حرمت نگاه ناگهان تو ،
برای یک دنیا حرف نگفته .
گفتم : و برای هرآنچه که گفتم ،
گفتم و نشنیدی .
گفت : برای آنچه خواستم و بودی .
خواستی و نبودم !
و برای هرچه که نمی دانم .
گفتم : در تمام این همه سال ها که همه از یادش برده بودند ،
تو تنها کسی هستی که هستی .
گفت : در این دل ‌دل دلواپسی ، عزیز دل !
وقتی تو هستی انگار همه نیستند !
شب از آن شب ها که در عمرت کمتر دیده ای !
دریـا دریـا ستـاره .
مجتبی معظمی





|



Comments: Post a Comment

Home