دفترچه ممنوع |
Saturday, February 24, 2007
٭ گفتم : این روزها دل خیلی بهانه تو را می گیرد . هوای دیدن تو را دارد. گفت : می دانم . همه چیز بهانه ای است ، برای شانه به شانه ، در حال و هوای هم با هم بودن ، رفتن ، نشستن و گریستن . گفتم : چرا گریه ؟ رفتن و نشستن درست ! اما گریستن را نمی خواهم . گفت : برای حرمت نگاه ناگهان تو ، برای یک دنیا حرف نگفته . گفتم : و برای هرآنچه که گفتم ، گفتم و نشنیدی . گفت : برای آنچه خواستم و بودی . خواستی و نبودم ! و برای هرچه که نمی دانم . گفتم : در تمام این همه سال ها که همه از یادش برده بودند ، تو تنها کسی هستی که هستی . گفت : در این دل دل دلواپسی ، عزیز دل ! وقتی تو هستی انگار همه نیستند ! شب از آن شب ها که در عمرت کمتر دیده ای ! دریـا دریـا ستـاره . مجتبی معظمی نوشته شده در ساعت 22:08 توسط دريا جون |
Comments:
Post a Comment
|