دفترچه ممنوع |
Wednesday, December 28, 2005
٭ معشوق شهری گريه کرد ! عاشق وحشی گفت: اين نم چيست ؟ گفت: نامش اشک است . وحشی گفت: چرا ؟ گفت: ميترسم ! وحشی گفت: من تو را دوست دارم ، اين بس نيست ؟ او آه کشيد . وحشی پرسيد: اين صدا چيست ؟ گفت: نامش آه است ! گفت: من حال کنار تو هستم ، اين بس نيست ؟ شهری از وحشی پرسيد: عشق تو چه شکليست ؟ وحشی گفت: من نقاشی بلد نيستم . شهری پرسيد: عشق تو قاب طلا دارد ؟ وحشی گفت: چشمان من زردی را نمی بيند . شهری پرسيد: فردا چه خواهد شد ؟ وحشی گفت: ژرفترين نگاه من سياهی چشمان توست ! شهری از وحشی پرسيد : تو جز عشق چه می دانی ؟ وحشی گفت : دانستن يعنی چه ؟ ! معشوق شهری از دنيای عاشق وحشی بيرون رفت ! عاشق وحشی در ميان دنيای رنگی نادانی اش تنها ماند ! وحشی يک سوال روی ديوار نوشت و آرام چشمانش را بست ! چه کسی می داند هميشه يعنی چه ؟ از وبلاگ Black Nots نوشته شده در ساعت 21:21 توسط دريا جون |
Comments:
Post a Comment
|