دفترچه ممنوع |
Sunday, September 03, 2006
٭ امروز یه عروسک Crazy Frog واسه خودم خریدم . خیلی نازه . مامان و بابا کلی بهم خندیدن . مامان میگه بچه شدی تازگیها . چون هفته پیش هم یه ماشین کوچولوی خوشگل خریدم . آخه خوب خیلی قشنگ بود من چیکار کنم :)) تازه مگه بچه بودن اشکالی داره ؟ میدونین من نه یه بچه هشت ساله که یه بچه شش ساله م . یه دفعه دیگه هم خودمو تعریف کرده بودم . کودک درون من یه دختربچه شش ساله سبزه روی بانمکه با چشمهای درشت مشکی و موهای سیاه و فری که اطرافش ریخته . کمی زبونش میگیره که همین به شیرینیش اضافه کرده . شیطون و حاضر جوابه ولی با ادب و با هوش . راستشو بخواین مدتیه گمش کردم و دارم دنبالش میگردم . نمیدونم میتونم دوباره پیداش کنم یا نه ؟ مطلب استعفا از بزرگسالی رو یه دوست برام ای میل کرده بود که بخاطر همین کودک درونم اینجا نوشتم . وقتی برای اولین بار خوندمش نتونستم جلو اشکهامو بگیرم . دلم گرفت . دلم تنگ شد برای اون روزهای پاکی و بیخیالی ، روزهائی که همه چی خوب بود و بی ریا . روزائی که دیگه برنمیگردن . کاش کودک درونم اونو بخونه و متوجه بشه که چقدر دلم براش تنگ شده ، بدونه که چقدر بهش احتیاج دارم ، بدونه که چقدر محتاج اونروزهائی هستم که هیچوقت تکرار نمیشه . کاش ... ای کاش زندگی دگمه برگشت داشت ... کاش .... نوشته شده در ساعت 21:25 توسط دريا جون |
Comments:
Post a Comment
|