دفترچه ممنوع |
Wednesday, August 30, 2006
٭ استعفا بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا میدهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول میکنم . میخواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است ! میخواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است ، چون میتوانم آنرا بخورم ! میخواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم ! میخواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم ! میخواهم به گذشته برگردم ، وقتی همه چیز ساده بود ، وقتی داشتم رنگها را ، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه یاد میگرفتم ، وقتی نمیدانستم که چه چیزهائی نمیدانم و هیچ اهمیتی هم نمیدادم ! میخواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند ! میخواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و میخواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم ! میخواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم ، نمیخواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری ، خبرهای ناراحت کننده ، صورتحساب ، جریمه و ...... میخواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ، به یک کلمه محبت آمیز ، به عدالت ، به صلح ، به فرشتگان ، به باران و به ...... این دسته چک من ، کلید ماشین ، کارت اعتباری و بقیه مدارک ، مال شما ! من رسماً از بزرگسالی استعفا میدهم ! سانیتا سالگا نوشته شده در ساعت 21:57 توسط دريا جون | Sunday, August 27, 2006
٭ چرا گاهی وقتی برای احترام به دیگری ، بهش بها میدی و براش ارزش قائل میشی ، از موقعیتش سوء استفاده میکنه و فکر میکنه که خبریه ؟ مثل اینکه اینروزا ظرفیتها خیلی کم شده و جنبه احترام و ارزش در بعضی ها از بین رفته چون با کوچکترین احترامی طرف خودش رو گم میکنه . ولی مگه میشه گفت تا اطلاع ثانوی احترام ممنوع ؟ نوشته شده در ساعت 20:29 توسط دريا جون | Sunday, August 20, 2006 Thursday, August 10, 2006
٭ با دوستی در مورد زندگی مشترك صحبت ميكرديم . بحثمون بيشتر در مورد زندگی با همزبون و غير همزبون بود . ميگفت با كسی زندگی كن كه واسه صحبت كردن باهاش احتياج به مترجم نداشته باشی . تا حدی با هم توافق نظر داشتيم ولی آخرش حرف قشنگی زد كه هنوز توی ذهنمه . گفت : با كسی زندگی كن كه وقتی براش شعر زمستون از اخوان ثالث رو ميخونی روی طول موجت باشه و بدونه چی ميگی . این حرفش خیلی به دلم نشست ، ولی اين وسط طول موج عشق چی ميشه ؟ نوشته شده در ساعت 22:08 توسط دريا جون | Monday, August 07, 2006
٭ می گویند یک روز جرج برنارد شاو که با چرچیل شوخی داشته ، در جشن افتتاح یکی از تاترهایش چرچیل را دعوت میکند و در تلگرامش می نویسد : برایتان دو بلیط رزرو کرده ام . با دوستی تشریف بیاورید ، البته اگر دوستی داشته باشید ! و چرچیل هم در جواب به شاو می نویسد که : متاسفانه آن شب گرفتارم و نمی توانم که در مراسم شب اول شرکت کنم . درعوض شب دوم خواهم آمد ، البته اگر شب دومی وجود داشته باشد ! نوشته شده در ساعت 21:08 توسط دريا جون | Thursday, August 03, 2006
٭ طفلی پاندا توی این گرمای طاقت فرسا ، واسه خنک شدن چاره ای جز این داره ؟ نوشته شده در ساعت 21:23 توسط دريا جون |
|