دفترچه ممنوع |
Friday, March 17, 2006
٭ دیشب یکی از بدترین شبهای زندگیم بود . چیزی نمونده بود که شیرینی نو شدن سال برامون به تلخی زهر بشه . یکی از بستگان نزدیک ، توی جاده تصادف کرده بود . خداوند بزرگی و رحمتش رو به ما نشون داد و اون تصادف رو تبدیل به یه معجزه کرد . اونها که ماشین رو دیده بودن میگفتن خدا این جوون رو دوباره به شما داده . اگه ماشینش رو ببینین باورتون نمیشه که اونو از توی این ماشین بیرون آوردن . تا ساعت 4 صبح بیمارستان بودیم و بعد از گچ گرفتن دست و کتف و چند تا بخیه همه چی به خیر گذشت . حالا بماند که چه صحنه هائی توی بیمارستان دیدیم و چه ها به ما گذشت . طوری که دیگه مریض خودمونو فراموش کرده بودیم و واسه بقیه اشک میریختیم . ساعت 5 که رسیدیم خونه دیگه متوجه نشدم کی خوابم برد . با اینکه تا ساعت 11 خوابیدم ولی هنوز احساس خستگی میکنم . خدایا برای همه مهربونی و رحمتت شکر . نوشته شده در ساعت 20:18 توسط دريا جون |
Comments:
Post a Comment
|