دفترچه ممنوع |
Wednesday, January 11, 2006
٭ از دیشب داره برف میاد . گاهی قطع میشه و دوباره شروع میکنه به باریدن . الان هم که از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم حسابی داره میباره . امروز هم عید قربان بود . راستی عیدتون مبارک . چند روزی تنها هستم . بابا و مامان رفتن پیش جغل خان . شنبه برمیگردن . با اینکه امروز عید بود و پنجشنبه و جمعه هم تعطیل هستم نشد باهاشون برم چون باید دیروز و نصف روز شنبه رو مرخصی میگرفتم که موافقت نشد :( 3 روز تعطیلی و خونه نشستن جالبه . نه ؟ هرکدوم از فامیلها هم زنگ میزنن که تنها نمون . پاشو بیا اینجا میگم نه مرسی . حوصله مهمونی رفتن رو ندارم . داشتم به این فکر میکردم که چرا اینروزها آدمها از صداقت و حقیقت بدشون میاد ؟ چرا وقتی حقیقت رو رک و روراست میگی بهشون برمیخوره و ناراحت میشن ؟ اگه دروغگو و ریاکار باشی انگار راضی ترن . تا زمانی که مجیزشون رو بگی عزیزی اما همینکه از روی یکرنگی حرفی برنی ازت رو برمیگردونن . میدونین چیه ؟ احساس میکنم تبدیل شدم به بزرگترین علامت سئوال دنیا . چون به حدی حرف و سئوال توی سرم میچرخه که حساب نداره ولی جواب هیچکدوم از سئوالهامو هم نگرفتم . از دوست عزیزی هم که توی پست قبلی یه شعر برام کامنت گذاشته ممنونم . احساس میکنم اون مرغ معما که گفته خودمم . ذهنم آشفته شده بدجور . بگذریم ... نوشته شده در ساعت 18:18 توسط دريا جون |
Comments:
Post a Comment
|