دفترچه ممنوع |
Tuesday, November 29, 2005
٭ اینک از مرز کهنسال زمین و دریا صخره ها نام مرا می خوانند نام من ساحل و آبست و شن است و خورشید صخره ها نام مرا می دانند رضا براهنی نوشته شده در ساعت 21:04 توسط دريا جون | Sunday, November 27, 2005
٭ مدتی بود قلبم یادش میرفت چطوری باید کار کنه . یه جورائی اذیت میکرد . گاهی یه طپش قلب شدید داشتم که آرامش رو ازم میگرفت . یه وقتها هم نفسم بالا نمیومد . با اصرار بابا اینها از دکتری که مامان تحت نظرشونه ، وقت گرفتم و امروز رو دکتر بودم . آقای دکتر خیلی ماه بود ولی کلی باهام دعوا کرد که چرا زودتر نیومدی . میگفت با این طپش قلب و این فشارخون پائین چطوری تا حالا سر کردی ؟ یه نوار قلب گرفتن و یه اکو . یه مقدار هم دارو دادن . قهوه و نسکافه رو هم برام ممنوع کرد :(( قرار شد دو هفته دیگه دوباره برم واسه نوار قلب . هیچ نمیدونستم موضوع تا این حد جدیه . فکر میکردم بخاطر استرس یا آلودگی هوا و اینجور چیزا باشه ولی انگار یه کمی بیشتر از اینهاست :) نوشته شده در ساعت 21:12 توسط دريا جون | Saturday, November 26, 2005
٭ اين كامپيوتر داشتن و نداشتنش دردسره . پنجشنبه شب ميخواستم آنلاين بشم ديدم پيغام ميده كه مودم رو نميشناسه . ای بابا ... منكه ظهر آنلاين شدم و مشكلی نبود . چند بار سعی كردم مودم رو نصب کنم ، نشد . چند بار كامپيوتر رو Restart كردم ، بازم نشد . كامپيوتر رو خاموش كردم و صبر كردم . دوباره روشن كردم ، اما نشد . رفتم از Control Panel ببينم موضوع از چه قراره . جالب اينجا بود وقتی Device Manager رو باز كردم صفحه سفيد سفيد بود و هيچ مشخصاتی رو نشون نميداد . ميخواستم مودم رو دوباره نصب كنم نميشد . تا ساعت 3 نصف شب باهاش كلنجار رفتم اما درست نشد كه نشد . منهم خسته شدم و خوابيدم . صبح كه بيدار شدم كامپيوتر رو روشن كردم بلكه معجزه ای شده باشه . اما كماكان همون حالت ديشب بود . فكر كردم نكنه مودم سوخته باشه . دل و جيگر كامپيوتر رو باز كردم اما در ظاهر همه چی سالم بود . فكر كردم دوباره ويندوز رو نصب كنم ببينم چی ميشه كه درست شد . خلاصه روز جمعه تا ساعت 1 نصف شب مشغول نصب برنامه های از دست رفته بودم . بابام ميگن كامپيوترت باهات قهر كرده . فهميده چه نقشه ای براش داری ولی به خاطر همين بازی درآوردنهای كامپيوترم كلی چيزها ياد گرفتم . مثل همين نصب ويندوز كه قبلاَ اگه احتياج داشتم كسی ديگه برام اينكارو ميكرد . نوشته شده در ساعت 21:31 توسط دريا جون | Tuesday, November 22, 2005
٭ اینم یه SMS که امروز برام فرستادن . جالب بود . فکر کردم اینجا هم بنویسم : یکی میدونه دوستش داری ، یکی نمیدونه دوستش داری ، بیچاره اونی که فکر میکنه دوستش داری ! نوشته شده در ساعت 21:10 توسط دريا جون |
٭ خدا بگم این مهران مدیری و دارودسته ش رو چیکار کنه با این زبون برره ای که به ملت ایران هدیه کردن . با پخش اینطور سریالها فاتحه زبون فارسی خونده ست . کلمات لوس وبیمزه و گاه زشت که اینروزها ورد زبون بزرگ و کوچیک شده و هرجا میری تحویلت میدن . دیگه از کلمه جیگررررررررررر حالم به هم میخوره از بس اینروزا میشنوم . بس کنین بابا ملت . مسائلی مهمتر از اینها هست که باید بهش فکر کنین و حفظش کنین نه اینجور زبونهای من درآوردی رو . میدونین چیه ؟ بخدا شدیم کبک و سرمون رو کردیم زیر برف . حالا دونسته یا ندونسته ... ادامه ش نمیدم چون ممکنه وارد بحثهائی بشم که بقولی میخ بر سندان کوبیدنه . فقط اینو میگم که وقتی خوب فکرشو میکنم میبینم خوابیم . یه خواب عمیق :( نوشته شده در ساعت 20:55 توسط دريا جون | Saturday, November 19, 2005
٭ خوندن یه کتاب رو شروع کردم به نام همه مردان شاه نوشته استیفن کینزر خبرنگار کهنه کار نیویورک تایمز ترجمه شهریار خواجیان . کتاب در مورد نفت ، دکتر مصدق و کودتائیه که باعث برکنار شدن دکترمصدق شد . کتاب خوندنی و جالبیه . منکه خوشم اومد . نوشته شده در ساعت 21:04 توسط دريا جون | Wednesday, November 16, 2005
٭ آه ای دل غمگين ، كه به اين روز فكندت ؟ فرياد كه از ياد برفت آن همه پندت ای جام به هم ريخته ، صد بار نگفتم با سنگدلان يار مشو ، می شكنندت ارزان ترت از هيچ گرفتند و گذشتند امروز ندانم كه فروشند به چندت ؟ فریدون مشیری نوشته شده در ساعت 20:59 توسط دريا جون | Monday, November 14, 2005
٭ عجب دنيائی شده . همه ميخوان خودشونو دوستت نشون بدن ، همه ميخوان رازتو بدونن ، همه ميخوان سنگ صبورت باشن و به حرفات گوش بدن . اما وقتی كه بهشون اعتماد كردی ، وقتی كه حرفهاتو بهشون گفتی ، وقتی كه رازتو فهميدن ، اونوقته كه چهره واقعيشونو نشون ميدن . دیگه کاری به کارت ندارن . ميرن و با ديگران به تو ، به حرفهات ، به اعتمادت و به رازت ميخندن و مسخره ت ميكنن . وقتی كه فهميدن خوب له شدی ، خرد شدی و داغون شدی ، انگار كه خيالشون از تو راحت شده باشه ميرن سراغ يكی ديگه . ميدونين چيه ؟ انگار يادمون رفته كه آدميم . انگار يادمون رفته شاهكار خلقتيم . انگار يادمون رفته كه بهمون ميگن انسان . نه دوستی اهميتی داره و نه انسانيت . همه چی معنا و مفهوم حقيقيشو از دست داده . نارو زدن ، پشت پا زدن ، دورنگی و ريا يه جور تابو شده انگار . متأسفم . واقعاَ متأسفم برای تمام ارزشهای انسانی كه داره نابود ميشه . نوشته شده در ساعت 21:14 توسط دريا جون | Saturday, November 12, 2005
٭ مهدی اخوان ثالث یکی از شعرائیه که همیشه شعراش برام یه حال و هوای دیگه داشته . قسمتی از یکی از قشنگترین شعرهاش همراه با عکسش رو (کالیگرافی) اینجا میذارم . نوشته شده در ساعت 21:36 توسط دريا جون | Thursday, November 10, 2005
٭ گاهی يه كلمه ، يه حركت ، يه شعر ، يه آهنگ ، يه جمله ، یه مسیر ، یه محل آشنا .... چيزهائی رو بيادت مياره كه مدتها بود اون ته توی ذهنت جاش گذاشته بودی . دوباره از اون ته ميكشدش بالا و ميذاره سر جای قبليش . یه چیزائی برات تداعی میشه كه مدتهاست فراموش كردی . امان از اين يادآوری خاطرات ، امان از اين حافظه ، امان از این ... نوشته شده در ساعت 21:06 توسط دريا جون |
٭ احساس میکنم که مرا از عمق جاده های مه آلود یک آشنای دور صدا میزند آهنگ آشنای صدای او مثل آمدن صدای روز است قیصر امین پور نوشته شده در ساعت 21:01 توسط دريا جون | Tuesday, November 08, 2005
٭ عجب بارون قشنگی اومد امروز . از شرکت که بیرون اومدم یه مسافت طولانی رو زیر بارون پیاده روی کردم . هرچند حسابی خیس شدم ولی خیلی چسبید . البته همین بارون هم باعث یه ترافیک شدید شده بود . واسه همین ساعت از 7 گذشته بود که رسیدم خونه . دیگه چیزی نمونده که تهران تبدیل بشه به یه پارکینگ بزرگ :)) نوشته شده در ساعت 21:15 توسط دريا جون | Sunday, November 06, 2005
٭ من عقيده دارم كه عشق بالاترين انگيزه برای رسيدن به همه چيزه . اگه يه عاشق واقعی باشی برای رسيدن به اونچه كه ميخوای ، عشق ميتونه بهترين دستاويز و كمك باشه . اينكه كسی ادعا كنه كه عاشقه ولی نميتونه از بعضی عادتهاش حتی بخاطر عشقش بگذره ، بنظر من یا عشقش دروغيه يا اينكه فقط فكر ميكنه كه عاشقه . نوشته شده در ساعت 21:04 توسط دريا جون | Thursday, November 03, 2005
٭ نمیدونم کی اینقدر قشنگ گفته که : عشق مانند هوا ، همه جا جاری است تو نفسهایت را قدری جانانه بکش ... نوشته شده در ساعت 21:05 توسط دريا جون | Tuesday, November 01, 2005
٭ خیلی خوشحالم . اگه خدا بخواد داداشم کارش رو به تهران منتقل میکنه . با این ترتیب دیگه جغل خان نزدیکمونه و بیشتر می بینیمش . فقط اگه بیاد خونه ما ، که مطمئنم همیشه اینجاست ، وای به حال من و کامپیوتر :)) نوشته شده در ساعت 21:15 توسط دريا جون |
|