:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Tuesday, September 27, 2005

٭
شعار دادن و حرفهای قشنگ زدن خيلی خوبه ولی بهتر و قشنگتر از اون عمل كردن به اون حرفهاست . بارها و بارها دم از حقوق ‏, آزادی و برابری انسانها زديم و ميزنيم ، دم از انسانيت ، آدميت و عاطفه زديم و ميزنيم ‌، دم از كمك و ياری به ديگران زديم و ميزنيم ولی آيا در زندگی روزمره كوچكترين ارزشی برای اين حرف و شعارها قائل هستيم ؟ بخدا نه .
وقتی توی خونه واسه پدر و مادر ،‌ خواهر و برادر ، همسر و فرزند و بقيه فاميل احترامی باقی نذاشتيم ، وقتی توی كار پامون رو روی سر ديگران ميذاريم و از بقيه بعنوان نردبان ترقی خودمون استفاده ميكنيم ، وقتی توی رانندگی كوچكترين حقی چه برای عابر پياده و چه برای راننده های ديگه قائل نيستيم ، وقتی …
امروز كه ميرفتم سر كار توی اتوبوسی كه درگير ترافيك اول صبح بود نشسته بودم ، ديدم يه آقای نابينا ميخواد از اونطرف خيابون به اينطرف بياد . خيابون هم تقريباَ‌ پر بود از عابرين پياده و آدمهائی كه اين آقارو ميديدن ولی به روی مباركشون نمياوردن . حتی راننده ها هم كه اين بنده خدارو با عصای سفيدش ميديدن بهش راه نميدادن كه رد بشه . اون آقا بالاخره با زحمت زياد خودشو به اينطرف خيابون رسوند . البته این بار تونست سالم از خیابون عبور کنه ولی آیا دفعه دیگه هم میتونه ؟ این شانس رو داره ؟ شايد بپرسين چرا خودت به كمكش نرفتی . واقعاَ در موقعيتی نبودم كه اينكارو بكنم . اتوبوس در حال حركت بود . ايستگاه هم نبود كه پياده بشم . ته اتوبوس هم نشسته بودم و راهی نبود كه سريع خودمو به اون آقا برسونم .
ميدونين كه دنيای تاريكی دنيای قشنگی نيست . دنيائی كه به جز سياهی هيچ چيز ديگه ای نميبينين . خودتون رو جای يه آدم نابينا بذارين . براي يك دقيقه چشمهاتون رو ببندين و سعی كنين از اينطرف اتاق به طرف ديگه برين . چه احساسی پيدا ميكنين ؟ سخته . نه ؟
اينطور مواقع چشماتون رو به روی واقعيت نبندين . چه ميشد اگه يكی از اون آدمها كه ميديدن اون آقا با چه زحمت و سختی ميخواد از خيابون عبور كنه يك دقيقه ، فقط يك دقيقه وقت ميذاشتن و بهش كمك ميكردن ؟چرا اينجوری شديم ؟ انسانيت رو فراموش كرديم ؟ آدميت مرد ؟
حالا هی برين شعارهای قشنگ قشنگ بدين . مفته . خرجی هم نداره .
عصبانيم . خيلی هم عصبانيم .





|



Comments: Post a Comment

Home