:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Friday, September 30, 2005

٭
ابی و آهنگ با تو
به نظر من این آهنگ یکی از قشنگترین آهنگهای ابی هستش .





|




Tuesday, September 27, 2005

٭
بالاخره موفق شدم آهنگ نوبهار رو دوباره توی وبلاگ بذارم . از این بابت خوشحالم چون این آهنگ رو خیلی دوست دارم .





|

٭
شعار دادن و حرفهای قشنگ زدن خيلی خوبه ولی بهتر و قشنگتر از اون عمل كردن به اون حرفهاست . بارها و بارها دم از حقوق ‏, آزادی و برابری انسانها زديم و ميزنيم ، دم از انسانيت ، آدميت و عاطفه زديم و ميزنيم ‌، دم از كمك و ياری به ديگران زديم و ميزنيم ولی آيا در زندگی روزمره كوچكترين ارزشی برای اين حرف و شعارها قائل هستيم ؟ بخدا نه .
وقتی توی خونه واسه پدر و مادر ،‌ خواهر و برادر ، همسر و فرزند و بقيه فاميل احترامی باقی نذاشتيم ، وقتی توی كار پامون رو روی سر ديگران ميذاريم و از بقيه بعنوان نردبان ترقی خودمون استفاده ميكنيم ، وقتی توی رانندگی كوچكترين حقی چه برای عابر پياده و چه برای راننده های ديگه قائل نيستيم ، وقتی …
امروز كه ميرفتم سر كار توی اتوبوسی كه درگير ترافيك اول صبح بود نشسته بودم ، ديدم يه آقای نابينا ميخواد از اونطرف خيابون به اينطرف بياد . خيابون هم تقريباَ‌ پر بود از عابرين پياده و آدمهائی كه اين آقارو ميديدن ولی به روی مباركشون نمياوردن . حتی راننده ها هم كه اين بنده خدارو با عصای سفيدش ميديدن بهش راه نميدادن كه رد بشه . اون آقا بالاخره با زحمت زياد خودشو به اينطرف خيابون رسوند . البته این بار تونست سالم از خیابون عبور کنه ولی آیا دفعه دیگه هم میتونه ؟ این شانس رو داره ؟ شايد بپرسين چرا خودت به كمكش نرفتی . واقعاَ در موقعيتی نبودم كه اينكارو بكنم . اتوبوس در حال حركت بود . ايستگاه هم نبود كه پياده بشم . ته اتوبوس هم نشسته بودم و راهی نبود كه سريع خودمو به اون آقا برسونم .
ميدونين كه دنيای تاريكی دنيای قشنگی نيست . دنيائی كه به جز سياهی هيچ چيز ديگه ای نميبينين . خودتون رو جای يه آدم نابينا بذارين . براي يك دقيقه چشمهاتون رو ببندين و سعی كنين از اينطرف اتاق به طرف ديگه برين . چه احساسی پيدا ميكنين ؟ سخته . نه ؟
اينطور مواقع چشماتون رو به روی واقعيت نبندين . چه ميشد اگه يكی از اون آدمها كه ميديدن اون آقا با چه زحمت و سختی ميخواد از خيابون عبور كنه يك دقيقه ، فقط يك دقيقه وقت ميذاشتن و بهش كمك ميكردن ؟چرا اينجوری شديم ؟ انسانيت رو فراموش كرديم ؟ آدميت مرد ؟
حالا هی برين شعارهای قشنگ قشنگ بدين . مفته . خرجی هم نداره .
عصبانيم . خيلی هم عصبانيم .





|



Sunday, September 25, 2005

٭
لیلا فروهر و یک بوسه
امان از نامه های بی جواب :)





|



Saturday, September 24, 2005

٭
سلام . یه هفته پراز شلوغی گذشت و همه رفتن سر خونه زندگیشون . مهمونیها تموم شد و جغله هم رفت .
خیلی جاش خالیه شیطونک :(
اما واسه امشب :
چنگی به دل نميزنه ، اينروزا عشق و عاشقی
از ته دل برات بگم ، نمونده قلب صادقی
اونا كه اهل دل بودن ، دل رو گذاشتن زير پا
بی سر و سكه مونده دل ، شكسته بازار وفا
هركی به فكر خودشه ، همدلی معنا نداره
حتی ديگه بی بهونه ، عشق ميره تنهات ميذاره
يكی بياد داد بزنه ، كه دوره دوره وفاست
دشمنی معنا نداره ، دنيا پر از صلح و صفاست
مریم حیدرزاده





|



Monday, September 19, 2005

٭
یه هفته شلوغ رو در پیش دارم . به احتمال زیاد نمیتونم آنلاین بشم و چیزی بنویسم .
جغل خان فردا شب میاد و کلی هم عروسی و مهمونی بازی و خلاصه بیا و برو .
جغله هم که باشه دیگه کامپیوتر بی کامپیوتر . همه تون شاد باشین .
راستی آهنگ هم عوض شد . بی تو هرگز از مجتبی کبیری





|



Saturday, September 17, 2005

٭
شبی از شبها
ژرف ظلمانی چشمانت
روزن رويايی را در من بشكافت
كه از آن ، دريا پيدا بود
محمد زهری





|



Thursday, September 15, 2005

٭
تا زمانی كه در موقعيتی قرار نگرفتی ، تا زمانی كه در محيطی كه شناخت نسبی ازش داری وارد نشی ، تا زمانی كه موضوعی رو از بالا نگاه ميكنی‏ و تا زمانی كه با كسی كه دورادور ميشناسی همنشين نشدی ، قضاوت كردن در موردش اشتباه محضه .





|



Wednesday, September 14, 2005

٭
هنوز وقتی رو شیشه ها ، بارون میذاره رد پا
مثل تو که رو قلب من ، پا رو گذاشتی بیصدا
هنوز وقتی بارون میاد ، دلم عشق تورو میخواد
میگم به هر قطره بارون ، بگین به دیدنم بیاد
شهره و آهنگ بارون





|



Monday, September 12, 2005

٭
راستش تصميم داشتم ديگه ننويسم و اينجارو تعطيل كنم . چون يه مدت چيزهائی درمورد نوشته هام و وبلاگم شنيدم كه فكر نميكردم همچين تأثيری توی ذهن كسی جا بذاره . اما وقتی خوب فكر كردم ديدم اينجا مثل خونه خودمه . چرا من تعطيل كنم ؟ خوب هركی خوشش نمياد نخونه . توی نوشته های قبليم طی اين دو سال و خورده ای كه وبلاگ دارم ، چند بار توضيح دادم كه چرا مينويسم و چی مينويسم . فكر كردم بهتره دوباره اين توضيحات رو برای بعضی از دوستان بدم .
وبلاگ يه محيط شخصيه . جائی كه به خود آدم تعلق داره و هرچیزی رو ميشه توش نوشت. اگه در مورد كسی هم چيزی نوشته بشه احتياج به اجازه نداره . مثل روزنامه يا مجله نيست كه مطالبش با مسئوليت سردبير باشه و اجازه شخص خاصی رو بخواد . اما در مورد اين وبلاگ . من خاطرات روزانه ، كارائی كه انجام ميدم ، شعر ، داستان ، آهنگ و حرفهای دلم رو اينجا ميگم . فكر نميكنم واسه ابراز احساسات و گفتن حرف دل و نوشتن خاطرات احتياج به اجازه شخصی باشه . مثل اينكه بگی واسه دوست داشتن كسی بايد ازش اجازه بگيری . اين درسته ؟
ميگن اينجا رو تبديل كردی به يه محيط واسه تسويه حساب شخصی . از نظر من اينطور نيست . اينجا حريم نيمه خصوصيه منه . چیزهائی هم که مینویسم گاهی اتفاقاتیه که برام پیش میاد و نظرم در مورد اون اتفاقات و ماجراهاست . اگه ميبينين مطالب اينجا زياد به مذاقتون خوش نمياد ، خوب نخونين . من دعوتنامه واسه كسی نفرستادم . هركی دوست داشت اين نوشته هارو ميخونه . هر كی هم دوست نداشت نميخونه . سليقه ها متفاوته . بعضيها اين نوشته هارو دوست دارن بعضی ديگه نه . بعضی ها هم يه مدت علاقه نشون ميدن و بعد از مدتی دلشون رو ميزنه .
نميگم انتقاد پذير نيستم . اگه انتقاد بجائی باشه با جون و دل قبول ميكنم ولی حرف بايد پايه و اساس داشته باشه نه اينكه همينطوری چون از مطلبی خوشتون نيومد در مورد كل وبلاگ اظهار نظر كنين .
اين وبلاگ مخاطب خاص نداره . اينو مطمئن باشين . اگه آهنگی ميذارم واسه دل خودمه . اگه حرفی ميگم حرف دل خودمه . اگه شعری مينويسم واسه دل خودمه . اگه مطلبی ميگم واسه دل خودمه پس خواهش ميكنم كسی نوشته های اينجا رو به خودش نگيره كه بعد براش مشكل پيش بياد . مرسی .





|



Saturday, September 10, 2005

٭
دوباره سلام .
مرسی از همگی . بزودی دوباره مینویسم :)
مدتیه که آهنگ وبلاگ رو نمیتونم بشنوم . نمیدونم فقط برای من اینطوره یا واسه همه ویزیتورهای وبلاگ . هرچقدر هم که تمپلت وبلاگ رو عوض میکنم نمیشه که نمیشه . کسی راهکاری ، رهنمودی ، پیشنهادی ، چیزی نداره ؟
راستشو بخواین خودم فکر میکنم از وقتی که آهنگهای دیگه روی وبلاگ میذارم ، آهنگ اصلی قهر کرده رفته :(





|



Monday, September 05, 2005




Sunday, September 04, 2005

٭
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
کلید خانه ام را
در دستانت می گذارم
نان شادیهایم را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
احمد شاملو





|



Saturday, September 03, 2005

٭
اگر انتظار و توقع نداشته باشی ، همه تورا دوست خواهند داشت .
رابیندرانات تاگور





|



Home