:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Wednesday, August 31, 2005

٭
يه بنده خدائی ميره بيمارستان آمپول بزنه . پرستار بهش ميگه آقا اين آمپول شما پنی سيلينه . شما آخرين بار كی پنی سيلين تزريق كردين ؟ اون بنده خدا ميگه ديروز .
پرستار هم آمپول رو تزريق ميكنه . بلافاصله بنده خدا حالش بد ميشه و شوك بهش دست ميده . دكترو خبر ميكنن و اكسيژن ميارن و به هر حال دوباره طرف حالش خوب ميشه .
بعد از اينكه حالش بهتر ميشه پرستار مياد با عصبانيت بهش ميگه چرا نگفتی به پنی سيلين حساسيت داری آخه ؟ خيلی ترسوندی مارو . چيزی نمونده بود بميری كه . مگه نگفتی ديروز پنی سيلين تزريق كردی ؟ اون بنده خدا هم ميگه چرا داد ميزنی بابا . خوب من ديروز هم همينجوری شدم .
اين جوك رو بطور حتم بارها شنيدين . حالا شده حكايت من . هفته پيش كه دكتر رفته بودم چند تا آمپول Dexametason داد كه قبلاّ از اونها تزريق كرده بودم . اما اين چند تارو كه زدم عجيب صدام ميگرفت . يكی دو روزی بيصدا ميشدم . ديروز بعد از اینكه آخريشو زدم از تزريقاتی پرسيدم اين گرفتگی صدا از عوارض آمپوله ؟ چون قبلاَ اينجوری نبودم . گفت ای بابا تو كه به اين آمپول آلرژی پيدا كردی . حالا كه تموم شد ميگی ؟ خلاصه برامون شد يه جوك حقيقی و كلی خنديديم .
امروز اما عوارضش خیلی شدیدتر بود چون الان هم در عين بيصدائی وبلاگ مينويسم . صدام بالا نمیاد :(





|



Comments: Post a Comment

Home