:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Sunday, August 28, 2005

٭
روابطی كه بر اساس دستور و تحكم باشه برام قابل قبول نيست . چه در دوستی ، چه در زندگی مشترک . وقتی بعضی زندگيهارو نگاه ميكنم ميبينم به جای روابط دوستانه يه جو ، چه جوری بگم شايد اداری ، حاكمه .
نمونه ش رئيسم امروز زنگ زدن خونه و با يه لحن فوق العاده دستوری و با تحكم به خانومشون گفتن ما امشب شام رو بيرون ميخوريم . شما ساعت 8 آماده باش .
همينجور مونده بودم كه چرا اينجوری آخه ؟ يه شام بيرون خوردن كه ديگه دستور نميخواد . دلم ميخواست بهشون بگم اينكه باهاش صحبت ميكنين همسرتون ، ‌همفكرتون ، شريك زندگيتونه آخه جناب آقا . اين چه طرز صحبته ؟ البته هميشه متوجه ميشم اينطور با خانومشون صحبت ميكنن . يه بار كه داشتن از ازدواجشون برای بقيه صحبت ميكردن ميگفتن از اول زندگی قرار بر اين بوده كه حرف حرف من باشه . واويلا . آخه اينم شد قرار و مدار واسه شروع زندگی ؟
بعد فكر كردم به زندگی پدر و مادرم . نميخوام تعريف كنم ولی یه جورائی احساس میکنم با بقیه فرق دارن . درسته كه گاهی اختلاف سليقه دارن ولی خدارو شكر نديدم تا حالا اينطوری با هم صحبت كنن . يادم اومد روزی كه مامان رفتن مكه و از فرودگاه برميگشتيم ، حسابی حالم گرفته بود . دلم واسه مامان تنگ شده بود . حس کردم توی اون ترافيك سنگين ، سرنشينهای ماشينهای اطراف دارن نگامون ميكنن . متوجه شدم بابا در حين رانندگی آروم آروم گريه ميكنن . خدا ميدونه چه حالی شدم . به روشون نياوردم كه راحت باشن . رومو كردم طرف خيابون و تا خونه باهاشون حرف نزدم . خونه هم كه رسيديم گفتن من حالا نهار نميخورم . ميخوام يه كم بخوابم و ميدونستم كه خوابیدن فقط یه بهونه بود واسه تنها بودن .
روزی هم كه ميخواستيم بريم فرودگاه دنبال مامان ، همه رفتيم كه سوار ماشين بشيم بابا گفتن من كليدمو بالا جا گذاشتم الان ميام . وقتی از فرودگاه برگشتيم و بخونه رسيديم ، ديديم بابا با دست خط قشنگشون به متن نوشتن و با يه شاخه گل سرخ زده بودن به ديوار . اونموقع بود كه فهميديم جا گذاشتن دسته كليد بهونه بود .
حالا روابط اينطوری دوستانه و عاطفی بهتره يا اونجوری دستوری و خشك ؟





|



Comments: Post a Comment

Home