دفترچه ممنوع |
Tuesday, August 23, 2005
٭ چند وقتی بود که دلم خودشو برام میگرفت . به زبون ساده قلبم درد میکرد . طوری که نفس کشیدن برام مشکل میشد . چون دلیلش رو نمیدونستم امروز رفتم دکتر تا شاید اون دلیلشو پیدا کنه و بگه چرا دلم خودشو برام میگیره . دکتر هم بعد از معاینه گفت هیچیش نیست . یه کم بهش برسی خوب میشه . تا قبل از اینکه نوبتم بشه و برم پیش دکتر به این فکر میکردم که زندگی چیه ؟ چقدر ارزش داره ؟ یه وقتهائی چقدر در نظرمون ارزش پیدا میکنه . فکر کردم که بيشتر شاعران ما اشعاری دارن كه توش از زندگی گفتن و اميد به زندگی . نمونه ش : زندگی زيباست ای زيبا پسند ... زندگی نبض زمين در ضربان دل ماست ... زندگی چيزی نيست كه لب طاقچه ی عادت از ياد من و تو برود ... زندگی گرمی دلهای به هم پيوسته ست ... زندگی زيباست ، زندگی آتشگهی ديرنده پابرجاست ، گر بيفروزيش نقش شعله اش در هر كران پيداست ، ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست ... همه اينهارو بارها و بارها شنيديم و خونديم . ولی آيا مفهومش رو هم درك كرديم ؟ آيا به زيبائيهاش پی برديم ؟ آيا از لحظه لحظه اين زيباييها ، كه به سرعت تمام داره سپری ميشه ، استفاده لازم رو كرديم يا ميكنيم ؟ از زندگی گفتن هميشه قشنگه . از حيات ، از بودن و از وجود داشتن . ولی آیا قدر اين بودن رو میدونیم ؟ نوشته شده در ساعت 21:25 توسط دريا جون |
Comments:
Post a Comment
|