:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Tuesday, August 02, 2005

٭
اين داستان رو مدتها پيش زماني كه توي يه نيوزگروپ عضو بودم ، خوندم . شما هم بخونين . شايد تكراري باشه ولي ميدونم تحت تأثير قرار ميگيرين . روي من كه خيلي اثر گذاشت چون منهم ازدوستيهاي تاريخ مصرف دار بيزارم . دوستي منهم تا نداره :)
پس تقديم به اونها كه دوستيهاشون تا نداره .

شكلات

با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشت توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا ميشناسد . خنديدم . گفت : « دوستيم ؟» گفتم : «دوست دوست» گفت : «تا كجا ؟» گفتم : « دوستي كه تا ندارد » گفت : «تا مرگ؟» خنديدم و گفتم : «من كه گفتم تا ندارد» گفت : «باشد ، تا پس از مرگ» گفتم : «نه، نه، گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود ، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم : «تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمي كرد . مي دانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نمي فهميد .
گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم : «باشد . تو بگذار» . گفت : «شكلات . هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم : «باشد» .
هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه مي كرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت : «شكمو ! تو دوست شكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم : «بخورش» مي گفت : «تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند» .
صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت : «مواظبشان هستم » مي گفت : «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم همه شكلاتها را نگهدارم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»
يك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دور دورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و بر نمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم : «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش و گفتم : «اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثل هميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد . حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟؟






|



Comments: Post a Comment

Home