:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Wednesday, August 31, 2005

٭
دوباره فصل بارون شد . امروز صبح يه بارون خیلی قشنگ باريد .
کلی راه رو تا شرکت زیر بارون پیاده رفتم .
بازم هوای ابری و بارون ….
بازم قدم زدن زير بارون …..
بازم بارون …..
بارون ….
بارون ….
این عشق من به بارون ، دریا ، آسمون و ..... کار دیروز و امروز نیست . سالهاست که این عشق تو وجودم ریشه داره .





|

٭
يه بنده خدائی ميره بيمارستان آمپول بزنه . پرستار بهش ميگه آقا اين آمپول شما پنی سيلينه . شما آخرين بار كی پنی سيلين تزريق كردين ؟ اون بنده خدا ميگه ديروز .
پرستار هم آمپول رو تزريق ميكنه . بلافاصله بنده خدا حالش بد ميشه و شوك بهش دست ميده . دكترو خبر ميكنن و اكسيژن ميارن و به هر حال دوباره طرف حالش خوب ميشه .
بعد از اينكه حالش بهتر ميشه پرستار مياد با عصبانيت بهش ميگه چرا نگفتی به پنی سيلين حساسيت داری آخه ؟ خيلی ترسوندی مارو . چيزی نمونده بود بميری كه . مگه نگفتی ديروز پنی سيلين تزريق كردی ؟ اون بنده خدا هم ميگه چرا داد ميزنی بابا . خوب من ديروز هم همينجوری شدم .
اين جوك رو بطور حتم بارها شنيدين . حالا شده حكايت من . هفته پيش كه دكتر رفته بودم چند تا آمپول Dexametason داد كه قبلاّ از اونها تزريق كرده بودم . اما اين چند تارو كه زدم عجيب صدام ميگرفت . يكی دو روزی بيصدا ميشدم . ديروز بعد از اینكه آخريشو زدم از تزريقاتی پرسيدم اين گرفتگی صدا از عوارض آمپوله ؟ چون قبلاَ اينجوری نبودم . گفت ای بابا تو كه به اين آمپول آلرژی پيدا كردی . حالا كه تموم شد ميگی ؟ خلاصه برامون شد يه جوك حقيقی و كلی خنديديم .
امروز اما عوارضش خیلی شدیدتر بود چون الان هم در عين بيصدائی وبلاگ مينويسم . صدام بالا نمیاد :(





|



Tuesday, August 30, 2005

٭

یه معمای دیگه .
میتونین 7 تا دلفین رو توی این تصویر پیدا کنین ؟





|



Sunday, August 28, 2005

٭
اگه تورو دوستت دارم خیلی زیاد منو ببخش
اگه توئی اونکه فقط دلم میخواد منو ببخش
منو ببخش اگه شبا ستاره هارو میشمرم
منو ببخش اگه بهت خیلی میگم دوستت دارم ...
آهنگ جدید منو ببخش - از آلبوم بیست با صدای کامران و هومن





|

٭
روابطی كه بر اساس دستور و تحكم باشه برام قابل قبول نيست . چه در دوستی ، چه در زندگی مشترک . وقتی بعضی زندگيهارو نگاه ميكنم ميبينم به جای روابط دوستانه يه جو ، چه جوری بگم شايد اداری ، حاكمه .
نمونه ش رئيسم امروز زنگ زدن خونه و با يه لحن فوق العاده دستوری و با تحكم به خانومشون گفتن ما امشب شام رو بيرون ميخوريم . شما ساعت 8 آماده باش .
همينجور مونده بودم كه چرا اينجوری آخه ؟ يه شام بيرون خوردن كه ديگه دستور نميخواد . دلم ميخواست بهشون بگم اينكه باهاش صحبت ميكنين همسرتون ، ‌همفكرتون ، شريك زندگيتونه آخه جناب آقا . اين چه طرز صحبته ؟ البته هميشه متوجه ميشم اينطور با خانومشون صحبت ميكنن . يه بار كه داشتن از ازدواجشون برای بقيه صحبت ميكردن ميگفتن از اول زندگی قرار بر اين بوده كه حرف حرف من باشه . واويلا . آخه اينم شد قرار و مدار واسه شروع زندگی ؟
بعد فكر كردم به زندگی پدر و مادرم . نميخوام تعريف كنم ولی یه جورائی احساس میکنم با بقیه فرق دارن . درسته كه گاهی اختلاف سليقه دارن ولی خدارو شكر نديدم تا حالا اينطوری با هم صحبت كنن . يادم اومد روزی كه مامان رفتن مكه و از فرودگاه برميگشتيم ، حسابی حالم گرفته بود . دلم واسه مامان تنگ شده بود . حس کردم توی اون ترافيك سنگين ، سرنشينهای ماشينهای اطراف دارن نگامون ميكنن . متوجه شدم بابا در حين رانندگی آروم آروم گريه ميكنن . خدا ميدونه چه حالی شدم . به روشون نياوردم كه راحت باشن . رومو كردم طرف خيابون و تا خونه باهاشون حرف نزدم . خونه هم كه رسيديم گفتن من حالا نهار نميخورم . ميخوام يه كم بخوابم و ميدونستم كه خوابیدن فقط یه بهونه بود واسه تنها بودن .
روزی هم كه ميخواستيم بريم فرودگاه دنبال مامان ، همه رفتيم كه سوار ماشين بشيم بابا گفتن من كليدمو بالا جا گذاشتم الان ميام . وقتی از فرودگاه برگشتيم و بخونه رسيديم ، ديديم بابا با دست خط قشنگشون به متن نوشتن و با يه شاخه گل سرخ زده بودن به ديوار . اونموقع بود كه فهميديم جا گذاشتن دسته كليد بهونه بود .
حالا روابط اينطوری دوستانه و عاطفی بهتره يا اونجوری دستوری و خشك ؟





|



Saturday, August 27, 2005

٭
برگ از درخت خسته می شه ، وگرنه پاييز بهانه ست .





|



Thursday, August 25, 2005

٭
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست
شفیعی کدکنی





|

٭
آهنگ رو بخاطر این عزیزی که گوگوش رو دوست نداره عوض کردم .
امیدوارم اینو بپسندی :)





|



Tuesday, August 23, 2005


٭
چند وقتی بود که دلم خودشو برام میگرفت . به زبون ساده قلبم درد میکرد . طوری که نفس کشیدن برام مشکل میشد . چون دلیلش رو نمیدونستم امروز رفتم دکتر تا شاید اون دلیلشو پیدا کنه و بگه چرا دلم خودشو برام میگیره .
دکتر هم بعد از معاینه گفت هیچیش نیست . یه کم بهش برسی خوب میشه .
تا قبل از اینکه نوبتم بشه و برم پیش دکتر به این فکر میکردم که زندگی چیه ؟ چقدر ارزش داره ؟ یه وقتهائی چقدر در نظرمون ارزش پیدا میکنه . فکر کردم که بيشتر شاعران ما اشعاری دارن كه توش از زندگی گفتن و اميد به زندگی . نمونه ش :
زندگی زيباست ای زيبا پسند ...
زندگی نبض زمين در ضربان دل ماست ...
زندگی چيزی نيست كه لب طاقچه ی عادت از ياد من و تو برود ...
زندگی گرمی دلهای به هم پيوسته ست ...
زندگی زيباست ، زندگی آتشگهی ديرنده پابرجاست ، گر بيفروزيش نقش شعله اش در هر كران پيداست ، ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست ...
همه اينهارو بارها و بارها شنيديم و خونديم . ولی آيا مفهومش رو هم درك كرديم ؟ آيا به زيبائيهاش پی برديم ؟ آيا از لحظه لحظه اين زيباييها ، كه به سرعت تمام داره سپری ميشه ، استفاده لازم رو كرديم يا ميكنيم ؟ از زندگی گفتن هميشه قشنگه . از حيات ، از بودن و از وجود داشتن . ولی آیا قدر اين بودن رو میدونیم ؟





|



Sunday, August 21, 2005

٭
یه کار جدید کردم بخاطر اونها که از موزیک وبلاگم خوششون نمیاد . از این به بعد میتونین موزیک وبلاگ رو با Turn Off ببندین و با برنامه RealPlayer که سمت چپ صفحه ، زیر موزیک وبلاگ گذاشتم ، آهنگ گوش کنین .
این آهنگ رو هر چند روز یه بار عوض میکنم .





|

٭
از خاله زنك بازی بدم مياد بخصوص در محيط كار .
به من چه كه كی داره چيكار ميكنه ؟ به من چه كه كی چی ميخره يا چی ميفروشه ؟ به من چه كه ......
هر كسی كارهای شخصيش بخودش ربط داره نه به ديگران . اگه به من مربوط باشه خوب بهم ميگن . اگه نباشه كنجكاوی نميكنم كه بدونم چی ميگذره .
یه همکار عزيز فوق العاده كنجكاو ( فضول!!؟؟) داریم که دلش ميخواد از همه چی سردربياره . هركی تلفنی داشته باشه ‏يا با كسی صحبت كنه خودشو ميكشه تا بفهمه جریان چی بوده . اینروزها هم حسابی خوره شده . ميونه ش با يكی ديگه از همكارها تا حدی شكرآب شده چون اون همكارمون به ايشون نگفته كه خونه خريده . اينم مياد پيش من كلی حرف پشت سرش ميگه . بهش ميگم عزيز من اگه حرفی هست چرا بخودش نميگی که کدورتها برطرف بشه . ميگه تو بهش بگو كه من اين حرفهارو زدم و ازش دلخورم . ميگم آخه به من چه ربطی داره . من ازاينكارها هيچ خوشم نمياد . به من چه كه آتيش بيار معركه بشم . به من چه كه حرفهای تورو به اون انتقال بدم . ميگه آخه احساس ميكنم تو همه حرفی رو به اون ميگی . ميگم خوب اون حرفهای خودمه نه حرفهای ديگران .
نميدونم از دستش چيكار كنم . امروز ديگه حسابی كلافه شدم . بهش گفتم ببين ! اين حرفها به من هيچ ربطی نداره توی كارهائی كه به من مربوط نيست دخالت نميكنم . اگه حرفی داری برو به خودش بگو .
يكی نيست بگه بابا به كارت برس . چيكار به اين كارها داری آخه . عجبا !!!





|



Friday, August 19, 2005


٭
علی یک گل ، جهان چون شبنم اوست
خدا داند که دریا، یک نم اوست
***
همیشه اعتقاد و ارادت خاصی به حضرت علی (ع) داشتم و دارم . شاید از همون بچگی که تازه راه افتاده بودم و وقتی میفتادم بهم میگفتن یاعلی بگو و بلند شو .
علی همیشه باتوجه به چیزهائی که درباره ش خوندم و شنیدم برام مظهر یه قدرت خدایی بوده ، نمونه ای از عدالت ، شجاعت ، شرافت و دیانت .
شیر روز و کسی که دشمن با دیدنش لرزه بر اندامش میفتاده
زاهد شب و مظلوم تر از هر مظلوم اونموقع که از جور مردم روزگارش سر در چاه میکرد و اشک میریخت .
تولد حضرت علی و روز پدر رو به همه تبریک میگم .





|



Wednesday, August 17, 2005

٭
برای يك دوست :
اشتباه نكن ! هر قورباغه ای ، شاهزاده طلسم شده نيست .





|



Tuesday, August 16, 2005


٭

A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T V W X Y Z

Did I miss something? NO, Because I put U in my heart






|



Monday, August 15, 2005

٭
عذر موجه مردان
مردان همواره از سوي زنان مورد اين اتهام قرار گرفته اند كه به حرفهاي آنان گوش فرانميدهند و اينك دانشمندان ريشه علمي اين پديده را كشف كرده اند و ميتوان گفت كه مردان عذر موجهي براي اين اتهام دارند . به گزارش خبرگزاري فرانسه ، پژوهشگران دانشگاه شفيلد انگلستان با انتشار مقاله اي در نشريه نوروايميج اعلام كردند مغز مردان در گوش دادن به صداي زنان با مشكل بيشتري نسبت به صداي ساير مردان روبروست . به گفته اين دانشمندان تفاوتهاي شگفت آوري ميان شيوه واكنش نشان دادن مغز مردان به صداي زنان و مردان وجود دارد بطوري كه مغز مردان اصوات زنان را با استفاده از بخش شنوائي ويژه اي رمزگشائي ميكند كه در پردازش سيگنالهاي موسيقي دريافتي نيز دخالت دارد و اين درحالي است كه به هنگام دريافت صداي ساير مردان با روشي ساده تر واكنش نشان ميدهد . برپايه اين گزارش ، نتايج بررسي ها نشان ميدهد كه صداي زنان در عمل پيچيده تر از صداي مردان است و اين تفاوت از اختلاف هاي موجود ميان اندازه و شكل طناب هاي صوتي و نيز حنجره در دو جنس منشأ ميگيرد . به گونه اي كه صداي زنان بطور طبيعي ملوديك تر از صداي مردان بوده و همچنين از فركانس پيچيده تري برخوردار است .
روزنامه همشهري





|

٭
بابا و مامان رفتن پيش جغله و چند روزي تنها هستم . عجيب جاشون خاليه .





|



Sunday, August 14, 2005


٭
شما به معجزه اعتقاد دارين ؟ من دارم . چون معجزه رو ديدم . خدايا‌! سپاس . خداجونم دوستت دارم . مرسي از همه مهربونيات و از اينكه تنهام نميذاري . دختر دائيم بعد از حدود دوماه كه توي كما بود ، به هوش اومد . امروز عصر مامان از بيمارستان بهم زنگ زد و گفت دختردائيت بهوش اومده و منتقلش كردن توي بخش . به احتمال زياد چند روز ديگه هم مرخص ميشه . واي نميدونين چه حالي شدم . دارم از خوشحالي ميميرم . خوشحالم بخاطر خونواده ش بخصوص پسرش .
دختردائي عزيزم ميدونستم برميگردي . مرسي كه اومدي :)
و مرسي از همه شما دوستهاي گل كه هميشه احوالپرسي و دعا كردين . از خدا ميخوام كه همه مريضهارو شفا بده و دل خونواده هاشونو شاد كنه . آمين .





|



Saturday, August 13, 2005


٭
قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني
من درد مشتركم
مرا فرياد كن .
احمد شاملو





|



Thursday, August 11, 2005


٭
بهترين روز عمر من
امروز صبح وقتي كه از خواب بيدار شدم يادم افتاد كه امروز بهترين روز عمر منه !
قبلاَ بارها با خودم فكر كرده بودم كه آيا ميشه اونروز بهترين روز عمر من باشه ؟ ولي اينبار شده و حالا براي اين موفقيت ميخوام جشن بگيرم .
امروز ميخوام براي اين موضوع كه چه زندگي غيرقابل باوري تا به امروز داشته ام جشن بگيرم . براي همه كارهايي كه انجام داده ام و براي همه موهبتهايي كه نصيبم شده . بله حتي موقعيتهاي سختي كه باعث شدند من قويتر بشم .
اينروز را با سر افراشته و قلب شادمان سپري ميكنم . از زيبايي هداياي ساده خداوند شگفت زده ميشم . از شبنم صبحگاهي ‏، خورشيد ، ابرها ، درختها ، گلها و پرنده ها .
امروز از هيچكدام از مخلوقات اعجاب انگيز خدا غافل نميشم .
امروز هيجان خودم رو از اين زندگي با بقيه مردم درميان ميگذارم .
كاري ميكنم يكنفر لبخند بزنه . از مسيرم خارج ميشم كه يك حركت مهربانانه براي يك غريبه كه توقع نداره انجام بدم . ارادت خالصانه م رو تقديم كسي ميكنم كه بنظر غمگين ميرسه . به يك كودك ميگم كه چقدر بچه فوق العاده ايه و به اون كسي كه دوستش دارم ميگم كه چقدر عميقاَ‌ برام مهمه و چه مفهومي براي من داره .
امروز ، روزيه كه ديگه براي چيزايي كه ندارم نگران نيستم و شروع ميكنم به شكرگزاري و شادمان بودن براي تمام چيزهاي فوق العاده اي كه خدا قبلاَ بهم اعطا كرده .
بياد ميارم كه نگران بودن در واقع يعني هدر دادن زمانه . چون اعتقاد به خدا و تقدير الهي من رو مطمئن ميكنه كه همه چيز همونطوريه كه بايد باشه و اين حتماَ بهترينه .
و امشب قبل از اينكه به خواب برم ميرم بيرون از خونه و به آسمون نگاه ميكنم و خداوند رو براي زيبايي ستارگان و ماه و براي اين مخلوقات خارق العاده ستايش ميكنم .
زماني كه روز به پايان ميرسه سرم رو روي بالش قرار ميدم و از قادر متعال براي بهترين روز عمرم تشكر ميكنم و با خشنودي يك كودك و با هيجان بسيار به خواب ميرم . هيجان براي اينكه ميدونم قراره فردا بهترين روز عمر من باشه .
از كتاب 101 داستان صبر و الهام – دكتر گرگوري لوزينگ نانت





|



Wednesday, August 10, 2005




Tuesday, August 09, 2005

٭
اين آهنگ با اينكه قديميه ولي هيچوقت كهنه نميشه . يكي از قشنگترين آهنگهاي قديميه كه هميشه گوش ميدم .





|



Monday, August 08, 2005

٭
نميدونم آخه حسابداري چه ربطي به ادبيات و شعر داره ؟ امروز درست موقعي كه داشتم اسناد حسابداري رو ثبت ميكردم اين دو بيتي ها رو گفتم . عجيبه ! مگه نه ؟
اسم خودمم پائين شعرها مينويسم كه مطمئن بشين از خودمه :))
***
شباي بي ستاره ، فقط كارم دعا بود
درددلاي شبونه م ، حرفهاي بي ريا بود
حالا كه شبم سحر شد ، سياهي دربدر شد
رسيدن سپيدي ، بدون كار خدا بود
دريا
***
تو از راههاي دور و غرق نوري
تو پاكي و صميمي ، پر ز شوري
برام از مهربوني قصه ميگي
تو از نيرنگ اين دنيا به دوري
دريا





|

٭
خوب به سلامتي و ميمنت وبا هم رسيد . فقط همينو كم داشتيم . خداروشكر كلكسيون بدبختيها و بلاياي زميني و آسمونيمون داره تكميل ميشه . اينروزها تلويزيون و راديو و روزنامه ها همه در حال هشدار دادن هستن . مواظب خودتون باشين .
براي اطلاعات بيشتر اينجا رو ببينين .





|



Sunday, August 07, 2005

٭

اينو ميشناسين ؟ يادتون مياد ؟ آره ديگه . خودشه . پت پستچي . واي كه من عاشق اين بودم :))





|



Saturday, August 06, 2005


٭
اينروزها انگار ظاهر همه آدمها شبيه هم شده . دقت كردين ؟
توي خيابونها ، مهمونيها و خيلي جاها ميبيني كه دخترها و پسرها همه مثل هم هستن . يه جور لباس ميپوشن . يه جور آرايش ميكنن . يه جور غذا ميخورن . يه جور حرف ميزنن .
درست مثل آدمهاي ماشيني يه شكل و يه تيپ شدن . آدم ياد كتابهاي علمي تخیلي ميفته . کتابهاي ايزاك آسيموف و كارخونه هاي روبوت سازي .
بابا آخه يه تنوعي ،‌ ابتكاري ،‌ نوآوري ، اينجوري كه نميشه .





|



Tuesday, August 02, 2005


٭
اين داستان رو مدتها پيش زماني كه توي يه نيوزگروپ عضو بودم ، خوندم . شما هم بخونين . شايد تكراري باشه ولي ميدونم تحت تأثير قرار ميگيرين . روي من كه خيلي اثر گذاشت چون منهم ازدوستيهاي تاريخ مصرف دار بيزارم . دوستي منهم تا نداره :)
پس تقديم به اونها كه دوستيهاشون تا نداره .

شكلات

با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشت توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا ميشناسد . خنديدم . گفت : « دوستيم ؟» گفتم : «دوست دوست» گفت : «تا كجا ؟» گفتم : « دوستي كه تا ندارد » گفت : «تا مرگ؟» خنديدم و گفتم : «من كه گفتم تا ندارد» گفت : «باشد ، تا پس از مرگ» گفتم : «نه، نه، گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود ، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم : «تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمي كرد . مي دانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نمي فهميد .
گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم : «باشد . تو بگذار» . گفت : «شكلات . هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم : «باشد» .
هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه مي كرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت : «شكمو ! تو دوست شكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم : «بخورش» مي گفت : «تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند» .
صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت : «مواظبشان هستم » مي گفت : «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم همه شكلاتها را نگهدارم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»
يك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دور دورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و بر نمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم : «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش و گفتم : «اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثل هميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد . حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟؟






|



Monday, August 01, 2005




Home