دفترچه ممنوع |
Sunday, July 31, 2005
٭ چه جالب . انگار ديگه ميشه اينجا براحتي عكس گذاشت . اينو واسه تست گذاشتم ببينم چطور ميشه . تقديم به همه دوستهاي گل كه توي اين مدت به من لطف داشتن و اينجا سرزدن :) نوشته شده در ساعت 21:15 توسط دريا جون | Saturday, July 30, 2005
٭ دوباره سلام . راستش كامپيوتر، داشتن و نداشتنش كلي دردسره . اين چند وقته كامپيوترم خراب بود . حسابي ويروسي شده بود و ويندوز به هم ريخته بود . هيچ كاري نميتونستم انجام بدم . چون تا حالا ويندوز نصب نكرده بودم و از طرفي ميترسيدم بعضي برنامه هامو از دست بدم يه آشنا زحمت كشيد و اينكارو برام انجام داد . در حال حاضر كار ميكنه اما بعضي برنامه هارو دوباره دارم روش نصب ميكنم . فكر كنم فونت اينجا هم عوض شده باشه . يعني حرف ( ي ) نقطه دار شده . بايد يه فكري هم واسه اين بكنم چون هيچ اين فونتو دوست ندارم . نوشته شده در ساعت 21:05 توسط دريا جون | Sunday, July 24, 2005
٭ خوب دوباره سلام . مامان اومدن و مهمونیها کم کم داره تموم میشه . جغله هم رفت . زندگی داره روال عادی خودشو از سر میگیره فقط مونده یه موضوع که اونهم دختردائیمه . همچنان همون وضعیت رو داره . خدایا ! میشه یه گوشه چشمت رو اینطرف بندازی ؟ صلاحت هست ؟ میشه ؟ نوشته شده در ساعت 21:43 توسط دريا جون | Saturday, July 16, 2005
٭ مامان آخر این هفته برمیگردن . فردا شب هم داداشم اینها میان . چند روزی پیشمون هستن . جغل خان هم تشریف میارن . دیگه مهلت نمیده آنلاین بشم . به همین دلیل چندروز نمیتونم اینجارو آپدیت کنم . راستی هنوز التماس دعا دارم ها . مرسی :) نوشته شده در ساعت 20:27 توسط دريا جون | Thursday, July 14, 2005
٭ از قديم گفتن آدمی رو كه خوابه ميشه بيدار كرد اما بیدار کردن كسی كه خودشو به خواب زده خیلی مشکله . نوشته شده در ساعت 20:55 توسط دريا جون | Tuesday, July 12, 2005
٭ ممنونم از همه دوستهای عزیزی که مدام حال دختردائیم رو میپرسن . روز یکشنبه بیمارستان بودم . هنوز توی آی سی یو هستش . گاهی چشمهاشو باز میکرد ولی فقط به سقف خیره میشد و چشمها هیچ حرکتی نداشت . چند بار هم سرفه زد . خیلی خوشحال شده بودیم چون به هرحال هرکدوم از اینها نشونه فعالیت دوباره مغز بود . امروز هم با دخترش تماس داشتم . گفت دیروز که رفته بودم ببینمش ، بهم اجازه دادن برم توی آی سی یو و چند دقیقه ای پیشش باشم . میگفت چشمهاشو باز کرده و سیاهی چشمش بطور نامحسوس حرکت داشته . بهش گفتم مامان توروخدا اگه صدای منو میشنوی چشمهاتو باز و بسته کن . که اینکارو کرده . باز گفته شاید اشتباه میکنم . دوباره گفته مامان توروخدا اگه صدامو میشنوی یه بار دیگه پلک بزن که باز اینکارو کرده . بعد که با دکترش تماس گرفتن گفته حالش تا حدی رو به بهبودیه و اگه اینطور پیش بره و هوشیاریش رو بدست بیاره منتقلش میکنم توی بخش . خیلی خیلی خوشحال شدم . معجزه اینه . یه معجزه واقعی که یه مرده دوباره زندگیشو بدست بیاره . خدای خوبم ممنونم ازت . یه تشکر مخصوص هم از همه دوستانی که توی این مدت دعا کردن و نگران بودن . ممنون از همگی . نوشته شده در ساعت 20:37 توسط دريا جون | Monday, July 11, 2005
٭ گاهی میان مردم در ازدحام شهر غیر از تو هرچه هست را فراموش میکنم فریدون مشیری نوشته شده در ساعت 20:34 توسط دريا جون |
٭ دوست دارين زندگيتون به عقب برگرده ؟ چقدر ؟ چند روز ؟ چند ماه ؟ چند سال ؟ هرچند ميدونم زندگی دكمه بازگشت نداره ولی وقتی فكرشو ميكنم ميبينم زياد دوست ندارم زندگيم به عقب برگرده . به همين روال بگذره بهتره تا دوباره به عقب برگردم . اما اينو مطمئنم اگه دوباره دنيا بيام ميدونم چيكار بايد بكنم . نوشته شده در ساعت 20:26 توسط دريا جون | Saturday, July 09, 2005
٭ مامان آخر هفته پیش رفتن مکه . مهمونیها هم تموم شد . من موندم و بابا تا هفته آینده که مامان برگردن و مهمونیها دوباره شروع بشه . ولی جای مامان گلی حسابی خالیه :( نوشته شده در ساعت 21:07 توسط دريا جون | Saturday, July 02, 2005
٭ مامان آخر این هفته میرن حج عمره . از حالا دلم براشون تنگ شده . حسابی هم سرمون شلوغه . ممکنه چند روزی نتونم آنلاین بشم . نوشته شده در ساعت 21:22 توسط دريا جون | Friday, July 01, 2005
٭ زندگی رسم خوشایندی ست زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه عشق رندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود سهراب سپهری نوشته شده در ساعت 21:23 توسط دريا جون |
٭ امروز برای ملاقات دختردائیم به بیمارستان رفتم . چون توی ICU بستریه فقط میشه از پشت شیشه دیدش . اما بعد از تمام شدن ساعت ملاقات اجازه گرفتم و یکی دو دقیقه رفتم و دیدمش . هنوز همونطور بیهوش روی تخت خوابیده بود . باهاش یه کم حرف زدم . گفتم خودخواه نباش . میدونم اونور دنیای قشنگتریه ولی اینطرف کلی آدم منتظرن که تو برگردی . پس بخاطر اونها برگرد . نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم میگه بزودی میاد ، بزودی ... نوشته شده در ساعت 21:13 توسط دريا جون |
|