:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Sunday, May 08, 2005

٭
یه داستان کوتاه و قشنگ از چیستا یثربی . اسم داستان رو پیدا نکردم اما من اسمشو گذاشتم سوء تفاهم .
حالا درست ده روزی می شد که منتظر تلفن او بود . مرد زنگ نزده بود ! هر دقیقه ، هر لحظه ، هر نفس ، زن به ساعت نگاه کرده و با خودش گفته بود : ((حالا ... همین الان زنگ می زند .... ))
اما مرد زنگ نزده بود . زن خبری از او نداشت . تلفن جدیدش را هم نداشت . مرد گفته بود خودش زنگ می زند و زن با خودش می اندیشید : (( چرا هر روز بیست و چهار ساعت است ؟ چرا هر ساعت شصت دقیقه است ؟ چرا هر دقیقه شصت ثانیه ؟ شصت بار بشمرد که آخرش او زنگ نزند ؟ ... ))
زنگ تلفن به صدا درآمد . پروازکنان گوشی را برداشت . او نبود . باز هم یکی دیگر بود و این بار ، با این یکی دیگر ، بغضش ترکید ، سفره دلش باز شد . از مرد گفت و از این که ده روز است هر لحظه منتظر است . کمی گریه کرد . بعد گوشی را گذاشت . از سکوت اتاق ترسید . شماره خواهرش را گرفت و باز از مرد گفت . از محبتش ، زیبائی اش ، همدلی اش و این که زنگ نمی زد ... خواهر کار داشت . خداحافظی کرد . اما باز دلش می خواست درباره مرد حرف بزند . دفتر تلفن را ورق زد ، به این امید که کسی را پیدا کند که مرد را بشناسد . دو نفر را پیدا کرد ، اما نه خیلی آشنا با مرد . به هر دو زنگ زد . صحبت را به مرد کشانید . حالا که صدای مرد را نمی شنید ، دوست داشت ساعتها و ساعتها درباره او صحبت کند . مثل این که با صحبت کردن درباره مرد ، باور می کرد که هنوز وجود دارد ، هنوز همه چیز تمام نشده ...
مرد با خشم گوشی را گذاشت . دو ساعت بود که شماره زن را می گرفت و تلفن مدام بوق اشغال می زد . خسته شد ... با خودش گفت : (( عجب ، پس اینطوری منتظر تلفن من است ؟! معلوم است که حسابی سرش گرم است ... )) سیم تلفن را کشید و به رختخواب رفت و تصمیم گرفت دیگر هرگز به زن زنگ نزند .





|



Comments: Post a Comment

Home