:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Tuesday, May 31, 2005


٭
بطور حتم اینو میدونین که قلب هر کسی به اندازه مشتشه . من میگم خوش به حال اونها که مشتهای بزرگتری دارن چون میتونن عشق بیشتری توی قلبشون داشته باشن :)





|



Sunday, May 29, 2005

٭
تو مث يه اتفاقی كه ميخواد يه روز بيفته
مث اون شعر تری كه هيچ كسی هنوز نگفته
مث قاب عكس زردی كه نشسته روی ديوار
مثل اشكایی كه آروم می چكن رو سيم گيتار ، رو سیم گیتار
دست تو حسيه مثل چيدن سيبای قرمز
مث سینه ریزی که روش می نویسن بی تو هرگز ...
بی تو هرگز ... بی تو هرگز ... بی تو هرگز ...
تو مث یه اتفاقی که می خواد یه روز بیفته
مث اون شعر تری که هیچ کسی هنوز نگفته
مث قاب عکس زردی که نشسته روی دیوار
مث اشکایی که آروم می چکن رو سیم گیتار
بی تو هرگز... بی تو هرگز... بی تو هرگز ...
دست تو حسّیه مثل چیدن سیبای قرمز
مث سینه ریزی که روش می نویسن بی تو هرگز
مث ذوق یه کویری بعد یک دعای بارون
مث نقش فال قهوه توی کوچه های فنجون
تو مث یه اتفاقی که می خواد یه روز بیفته
مث اون شعر تری که هیچ کسی هنوز نگفته
مث قاب عکس زردی که نشسته روی دیوار
مث اشکایی که آروم می چکن رو سیم گیتار





|

٭
ميخواستم يه بحثی رو با همراهی شما شروع كنم كه به آهنگ شطرنج مربوط ميشد و خواستم نظر بدين . در طول این چند روز ، حدود 250 نفر از وبلاگم بازديد كردن و خوندن ولی فقط 7 تا كامنت داشتم كه تازه 3 تاش مربوط به اين موضوع بود . انگار اينجا نميشه بحث راه انداخت . مرسی از دوستانی كه خوندن و نظر ندادن .
اما دوستان عزيزی كه هميشه به من لطف دارن ، كامنت نوشته بودن . ازشون ممنونم . بله . منم باهاتون موافقم . همه اون چيزهائی كه گفتم مثل سادگی و زودباوری و اعتماد و … دست به دست هم ميدن و ماجرائی رو بوجود ميارن كه بيشتر اوقات منجر به يه ضربه روحی سخت ميشه . اما چاره كار كجاست ؟





|



Saturday, May 28, 2005


٭
خوب ، خوب . گرفتن نتيجه زياد هم طول نكشيد . گفته بودم كه گيج شدم . خوب اين گيجی برطرف شد خدارو شكر . درست همون چيزی بود كه فكرشو ميكردم . گاهی تعجب ميكنم حدسهائی كه ميزنم اينقدر دقيق و درست از كار درمياد .
ماجرا از اين قراره كه شركت معظم ما تصميم گرفت همه كارمنداشو بازخريد كنه و باهاشون قرارداد يكساله ببنده . مدتها بود اين موضوع رو از زمزمه هائی که از طرف رئیسم با دیگران میشنیدم ، حدس زده بودم اما باز مطمئن نبودم تا اينكه امروز قرارداد و چكهای بازخريدی رو دادن . خلاصه اینکه بعد از مدتها كارمند رسمی بودن در اين شركت شديم كارمند قراردادی . البته بد هم نيست . منكه 2 سال پيش قيد كار و شركت رو زدم و استعفا دادم كه با اصرار مديرعامل و معاونش و بقيه دوباره برگشتم سركار . به هرحال اينكارها منو برای گرفتن بعضی تصميمها مصصم تر ميكنه .
راستی قابل توجه بعضی از دوستان كه فكر ميكردن موضوع جدی تر از اين حرفهاست :))





|



Friday, May 27, 2005

٭
اذان گوی مشهور آذری ، حاج رحیم مؤذن زاده اردبیلی که آوازه اذانش سالهاست در ایران و بیشتر کشورهای اسلامی به گوش مسلمونها میرسه درگذشت . من صدای اذان زیاد شنیدم اما اذان این مؤذن یه چیز دیگه ست . آدمو با خودش میبره تا پیش خود خدا . روحش شاد .
درباره این پیر مؤذن اینجا بیشتر بخونین .





|



Thursday, May 26, 2005


٭
آخر چگونه بانگ برآرم که :
عاقلان ! دیوانه نیستم
به خدا سخت عاشقم
فریدون مشیری





|



Wednesday, May 25, 2005

٭
یه جورائی دارم گیج میشم . نمیدونم اشتباه میکنم یا اینکه حقیقته ؟ شاید بعدها معلوم بشه ولی تا اونموقع .....





|



Monday, May 23, 2005

٭
اینجا زیاد آهنگ میذارم اما انگار این یکی ( شطرنج ) خیلی مورد توجه واقع شده . توی این مدت خیلی از دوستان برام آفلاین گذاشتن ، آنلاین بهم گفتن و کامنت گذاشتن که این آهنگ با شرایط و زندگیشون جوره و انگار که شرح حال خودشونه .
میدونین چیه ؟ من اینجا یه وجه اشتراک میبینم . یه موج نسبتاً قوی از یه حس مشترک اینجا جریان پیدا کرده . میخوام یه بحث رو شروع کنم و دوست دارم که همکاری کنین و اگه دوست دارین توی این بحث شرکت کنین . همه شما که وبلاگو میخونین و نظر میدین و شما که آفلاین و آنلاین نظر میدین و شما که وبلاگو میخونین و نظر نمیدین . البته اگرهم نخواستین توی بحث شرکت کنین بازم مهم نیست . میخوایم بدونیم که چرا باید اینطوری باشه ؟ چرا باید اینجور اتفاقهائی برامون بیفته ؟ دلیلش چیه ؟ سادگی ؟ اعتماد ؟ زودباوری ؟ اشتباه ؟ سوء تفاهم ؟ برداشت غلط ؟ یا احساساتی بودن ؟
نظر میدین ؟





|



Saturday, May 21, 2005

٭
گفتی برو گفتم به چشم اين بود كلام آخرين
گفتی خداحافظ تو گفتم همين ؟ گفتی همين
گريه نكردم پيش تو با اينكه پرپر ميزدم
با خون دل از پيش تو رفتم و باز نيومدم
بازی عشق تورو جانانه باختم
مثل بازنده خوب مردانه باختم
همه ثروت من تحفه درويش
نفسم بود كه به تو شاهانه باختم
لبخند آخرين من دروغ معصومانه بود
برای پنهان كردن داغ دل ويرانه بود
من مات مات از بازی شطرنج عشق می آمدم
شاه مهره دل رفته بود من لاف بردن ميزدم
قلعه دل ، اسب غرور ، لشكر تار و مار عشق
دادم به ناز رخ تو اینهمه يادگار عشق
گفتم ببر هرچی كه هست رقيب جلد چيره دست
گفتی تو مغروری هنوز با فتح اينهمه شكست





|

٭
اصیل بودن سعادتی ست ، اما بهتر از آن رفتار ماست که باید به گونه ای باشد که نیاز به پرسیدن از نسب ما نباشد .
ژان رولاریو





|



Friday, May 20, 2005

٭
صفحه وبلاگمو باز کردم و کامنتهائی که برام گذاشته بودن ، خوندم . دیدم که شخصی بخودش زحمت داده !!!!!!!؟ و کامنت گذاشته . البته این بار اول و دوم نیست که همچین کامنتهائی رو اینجا مینویسن . منهم همه رو پاک کردم چون هیچ علاقه ای ندارم اثری از اینطور کامنتهای زشت اینجا بمونه .
ببینین . من انتقاد پذیرم و انتقادهای منطقی رو با دل و جون قبول دارم اما اگه کسی از وبلاگ و نوشته های من خوشش نمیاد لزومی نداره که بخونه ولی اجازه هم نداره که با حرفهای زشت و رکیک محیط اینجارو آلوده کنه .
دیگه اینکه چرا از اسم و نشانی دیگران برای کامنت گذاشتن استفاده میکنین و اونهارو زیر سئوال میبرین؟ اگه شهامتش رو دارین بنام خودتون کامنت بذارین هر چند که امثال شما شناخته شده هستن .
همینجا هم میگم که اگه با نام من و وبلاگم ، جائی کامنتی رو دیدین که از کلمات زشت استفاده کرده بود مطمئن باشین که نویسنده ش من نیستم . بلکه اینها افرادی عقده ای و بی فرهنگ هستن که حتی فرهنگ استفاده از این تکنولوژی رو ندارن .





|



Wednesday, May 18, 2005


٭
اينقدر از آدمهائی كه واسه توجيه كارهاشون خودشونو برای ديگران گوگولی ميكنن بدم مياد ...
اينقدر از آدمهائی كه خودشونو برای ديگرون چای شيرين ميكنن بدم مياد ...
اينقدر از آدمهائی كه همه آتيشها از گورشون بلند ميشه ولی خودشونو مظلوم و بيگناه نشون ميدن بدم مياد ...
اينقدر از آدمهای مارموذی بدم مياد ...
نتیجه اینکه از رئيس مارموذی خوشم نمياد .
اينقدر از آدمهای فضول بدم مياد ...
اينقدر از آدمهائی كه دوست دارن سر از كار همه در بيارن بدم مياد . خوب بگو آدم عاقل اگه حرفی باشه كه به شما مربوط بشه مطمئن باش بهت ميگن . چرا با سئوال كردن خودتو سبك ميكنی آخه ؟
نتیجه اینکه از همكار فضول خوشم نمياد .





|



Monday, May 16, 2005

٭
این آهنگ قشنگیه اما اون تیکه ش که ستار میخونه یه چیز دیگه ست .





|

٭
فقط میتونم بگم مرسی و مرسی و مرسی از همه ی دوستای گل به خاطر لطف و محبتشون :)
***
این سیستم نظرخواهی هم انگار یه جورائی داره مشکل ساز میشه . بعضی وقتها کامنت دارم ولی نشون نمیده . بعضی وقتها کامنت ندارم ولی نشون میده که کامنت نوشته شده . یه سیستم مجانیه ولی اینطور که سایتش نشون میده مثل اینکه داره پولی میشه .
دنبال یه سیستم دیگه هستم . اگه یه سیستم خوب سراغ دارین خبر بدین وگرنه شاید مجبور بشم نظرخواهی رو بردارم . بازم ممنون .





|



Saturday, May 14, 2005




Friday, May 13, 2005

٭
حرفهای ما هنوز نا تمام
وقت رفتن است .
پیش از آنکه با خبر شوی
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
چقدر زود
تا نگاه می کنی
باز هم همان حکایت همیشگی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
و ناگهان چقدر زود ،
دیر می شود
قیصر امین پور





|



Wednesday, May 11, 2005

٭
دیشب رادیو استکهلمیان رو گوش میدادم . یه آهنگ گذاشت از محسن چاووشی که بعد از جستجو پیداش کردم .
شعرشو که از مریم حیدرزاده ست اینجا مینویسم . این آهنگ رو یکی دوبار توی تاکسی هم شنیده بودم . من شعرهای مریم رو دوست دارم اما اینکه همچین شعری با آهنگ و به اینصورت تهیه بشه و به بازار بفرستن برام جالب نبود . البته چند وقت پیش هم یه آهنگ دیگه اینجا گذاشته بودم که تا حدی مضمونش مثل این بود و .....
هیچی . دیگه ادامه ش نمیدم . شعرو بخونین و آهنگ رو گوش بدین .
الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرش
بیای ببینی که همه حلقه زدن دور و ورش
الهی که روز وصال طوفان شه از سمت شمال
هیچی از اون روز نمونه بجز گلای پر پرش
قسم میخوردی با منی قسم میخوردی به خدا
خدا الهی بزنه تو کمرت تو کمرش
من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی
بیاد الهی خبرت ، بیاد الهی خبرش
عمرت الهی کم نشه اما پر از غصه باشه
زجرهایی که به من دادی بکشی تا آخرش
الهی که یه روز خوش از تو گلوت پایین نره
رسوای عالمت کنن اون چشای در به درش
قسم میخوردی با منی قسم میخوردی به خدا
خدا الهی بزنه تو کمرت تو کمرش
من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی
بیاد الهی خبرت ، بیاد الهی خبرش
می خوام بدونم قد من عاشقته دوست داره
اینکه رها کردی منو می ارزه به دردسرش
هرچی بدی کردی به من الهی اون با تو کنه
ببینی دیگری به جات رفته شده هم سفرش
هرچی بدی کردی به من الهی اون با تو کنه
ببینی دیگری به جات رفته شده هم سفرش
الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرش
بیای ببینی که همه حلقه زدن دور و ورش





|



Tuesday, May 10, 2005


٭
یه جمله فلسفی :
به آسمان نگاه میکنی . پر از ستاره هاست . دوست داری کدوم ستاره مال تو باشه ؟
به اونی که کم نورتره قانع باش چون اونی که از همه بزرگتر و پر نورتره همه نگاهش میکنن و اون هم به همه نگاه میکنه .





|



Sunday, May 08, 2005


٭
یه داستان کوتاه و قشنگ از چیستا یثربی . اسم داستان رو پیدا نکردم اما من اسمشو گذاشتم سوء تفاهم .
حالا درست ده روزی می شد که منتظر تلفن او بود . مرد زنگ نزده بود ! هر دقیقه ، هر لحظه ، هر نفس ، زن به ساعت نگاه کرده و با خودش گفته بود : ((حالا ... همین الان زنگ می زند .... ))
اما مرد زنگ نزده بود . زن خبری از او نداشت . تلفن جدیدش را هم نداشت . مرد گفته بود خودش زنگ می زند و زن با خودش می اندیشید : (( چرا هر روز بیست و چهار ساعت است ؟ چرا هر ساعت شصت دقیقه است ؟ چرا هر دقیقه شصت ثانیه ؟ شصت بار بشمرد که آخرش او زنگ نزند ؟ ... ))
زنگ تلفن به صدا درآمد . پروازکنان گوشی را برداشت . او نبود . باز هم یکی دیگر بود و این بار ، با این یکی دیگر ، بغضش ترکید ، سفره دلش باز شد . از مرد گفت و از این که ده روز است هر لحظه منتظر است . کمی گریه کرد . بعد گوشی را گذاشت . از سکوت اتاق ترسید . شماره خواهرش را گرفت و باز از مرد گفت . از محبتش ، زیبائی اش ، همدلی اش و این که زنگ نمی زد ... خواهر کار داشت . خداحافظی کرد . اما باز دلش می خواست درباره مرد حرف بزند . دفتر تلفن را ورق زد ، به این امید که کسی را پیدا کند که مرد را بشناسد . دو نفر را پیدا کرد ، اما نه خیلی آشنا با مرد . به هر دو زنگ زد . صحبت را به مرد کشانید . حالا که صدای مرد را نمی شنید ، دوست داشت ساعتها و ساعتها درباره او صحبت کند . مثل این که با صحبت کردن درباره مرد ، باور می کرد که هنوز وجود دارد ، هنوز همه چیز تمام نشده ...
مرد با خشم گوشی را گذاشت . دو ساعت بود که شماره زن را می گرفت و تلفن مدام بوق اشغال می زد . خسته شد ... با خودش گفت : (( عجب ، پس اینطوری منتظر تلفن من است ؟! معلوم است که حسابی سرش گرم است ... )) سیم تلفن را کشید و به رختخواب رفت و تصمیم گرفت دیگر هرگز به زن زنگ نزند .





|



Friday, May 06, 2005

٭
شب مهتابه و چشمام بازم از ياد تو خيسه
ديگه عادت شده با بغض واسه ی تو مينويسه
کاش میفهمیدی که قلبم خونه ی آرزوهات بود
یه نفس تنها نبودی همیشه دلم باهات بود
آسمون و ماه نقره ش با یه عالمه ستاره
شاهدن که این بریدن دیگه برگشتی نداره
رفتی بی اونکه بدونی دل من مال خودت بود
حال بغضهای شبونه م بخدا حال خودت بود
سهم چشمهای تو بودن توی دنیا هرچی داشتم
واسه ی خاطر نازت جونمو گرو گذاشتم
یه دروغ ساده اما قصه ما رو به هم زد
سرنوشتمونو آخر با جدا شدن رقم زد
تو پشیمون شدی و من حالا صندوقچه دردم
سخته اما باورش کن من دیگه برنمیگردم
اما يادت باشه حرفا مث گوله های برفن
خيليا قربونيای بی گناه دو تا حرفن
ساده نباش ، ساده … نباش وقتی همه رنگ ميبازن
ياد بگير از اون آدمها كه مارش جنگو ميسازن
بايد كه تو ياد بگيری مث همه آدما شی
خوب بتونی دروغ بگی عشقو تو نطفه بكشی
اين آدما كه ميبينی ترانه زخمی ميكنن
بی قانونی قانونشون ،‌ دروغ ميگن به تو …. به من
اما یادت باشه حرفا مثل گوله های برفن
خیلیا قربونیای بی گناه دو تا حرفن





|



Thursday, May 05, 2005


٭
چندتائی از عکسهای کیش و مناظرش رو اینجا گذاشتم . دوست داشتین ببینین .





|

٭
ممكنه گاهی از كوره در برم و اينجا يه چيزائی بگم كه اونهم مواقع سرريز شدنه ولی خوشحالم كه تحمل بالائی دارم . نسبت به هر چيزی . ممكنه خيلی اذيت بشم . البته ممكن كه نه ، بطور قطع اذيت ميشم اما تحمل ميكنم . اما وای به روزی که برنجم . همه اينها از خصايص ارديبهشتی بودنه :)





|



Wednesday, May 04, 2005


٭
یه نوکیا 8210 قرمز داشتم که حدود 5 سال پیش گرفته بودم . خیلی هم دوستش داشتم ولی کاورش شکسته بود . امروز یه نوکیا 7610 گرفتم . قرمز و مشکی .
من گوشیهای نوکیا رو به بقیه گوشیها ترجیح میدم و این مدلش از بقیه مدلهای جدید دیگه بیشتر به دلم نشسته بود . گوشی قشنگیه . از کارآئی ش هم خیلی شنیدم . امیدوارم که مثل گوشی قبلی خوب از کار دربیاد .





|



Tuesday, May 03, 2005

٭
امروز، شرکت ، ابرای تیره ، رعد و برق ، بارون و رگبار شدید و این





|

٭
با سرعت انگشتانش را روی دكمه‌ها فشار می‌داد و حروف به سرعت به هم می ‌چسبيدند و روی صفحه حك می ‌شدند .
«از همان روزی كه تو را ديدم فهميدم كه تو با همه فرق داری. تو مثل دخترهای ديگر نبودی و نيستی. و شايد برای همين است كه من عاشقت شدم و دوست دارم بدانی كه تو اولين و آخرين عشق من هستی, برای هميشه .»
فكر كرد همين ‌قدر كافيه . بيشتر از اين ممكن است مصنوعی بشود. حالا فقط بايد برای چهارتايی ‌شون ميل می ‌زد و منتظر جواب می ‌ماند .
از نشریه الکترونیک موازی





|



Sunday, May 01, 2005

٭
کشتی آکواریوم ، دریا ، این و این
گشت جزیره ، مینی بوس تور ، دریا ،
این و این
رستوران میرمهنا ، موزیک زنده ،
این و این
و خاطره های قشنگ و بیاد موندنی





|



Home