دفترچه ممنوع |
Thursday, April 07, 2005
٭ دانه می چيد كبوتر ، به سرافشانی بيد لانه می ساخت پرستو ، به تماشا خورشيد صبح از برج سپيداران ، می آمد باز روز ، با شادی گنجشكان ، می شد آغاز نغمه سازان سراپرده دستان و نوا روی اين سبزه گسترده سراپرده رها دشت ، همچون پر پروانه پر از نقش و نگار پر زنان هر سو پروانه رنگين بهار هست و من يافته ام در همه ذرات ، بسی روح شيدای كسی ، نور و نسيم نفسی می دمد در همه ، اين روح نوازشگر پاك می وزد بر همه ، اين نور و نسيم از دل خاك چشم اگر هست به پيدا و به ناپيدا باز نيك بيند كه چه غوغاست در اين چشم انداز مهر ، چون مادر ، می تابد ، سرشار از مهر نور می بارد از آينه پاك سپهر می تپد گرم ، هم آواز زمان ، قلب زمين موج موسيقی رويش چه خوش افكنده طنين ابر ، می آيد سر تا پا ايثار و نثار سينه ريزش را می بخشد بر شاليزار رود ، می گريد تا سبزه بخندد شاداب آب ، می خواهد جاری كند از چوب ، گلاب خاك ، می كوشد ، تا دانه نمايد پرواز باد ، می رقصد تا غنچه بخواند آواز مرغ ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ مهر ، می خواهد تا لعل بسازد از سنگ تاك ، صد بوسه ز خورشيد ربايد از دور تا كه صد خوشه چو خورشيد برآرد انگور سرو ، نيلوفر نشكفته نوخاسته را می دهد ياری كز شاخه بيايد بالا سرخوشانند ، ستايشگر خورشيد و زمين همه مهر است و محبت ، نه جدال است و نه كين اشك می جوشد در چشمه چشمم ناگاه بغض می پيچد در سينه سوزانم ، آه ! پس چرا ما نتوانيم كه اين سان باشيم ؟ به خود آييم و بخواهيم كه انسان باشيم ! فریدون مشیری نوشته شده در ساعت 21:30 توسط دريا جون |
Comments:
Post a Comment
|