:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Friday, March 11, 2005

٭
داشتم به عيدهای سالهای پيش فكر ميكردم . بعد از تحويل سال اولين جائی كه ميرفتيم خونه بابابزرگ بود . همون خونه پر مهر و با صفا . بابابزرگ هميشه با من يه جور ديگه بود چون اولين نوه ش بودم . هميشه ميگفت تو با بقيه فرق داری . چشم و چراغ منی . حسابت از بقيه جداست . منم خيلی دوستش داشتم . روز اول عيد خونه بابابزرگ با همه خونه ها فرق ميكرد . یه حال و هوای دیگه داشت . همه اونجا جمع ميشدیم و نهار يا شام دور هم بوديم و میگفتیم و میخندیدیم . عمه ها و دختر عمه ها و پسرعمه ها . بعدش نوبت خونه دائی ها بود و خاله و بقيه .
اما حالا كه فكر ميكنم از اونهمه بزرگترها فقط مامان بزرگ مونده و خاله دلم ميگيره .
دلم ميگيره وقتی بابا ميگه همه بزرگترها رفتن و ما جاشونو گرفتيم .
دلم ميگيره وقتی بابا ميگه يه روز بقيه جای مارو ميگيرن .
دلم ميگيره وقتی فكر روزی رو ميكنم كه خدای نكرده بابا يا مامان كنارم نباشن .
دلم ميگيره وقتی بهم میگن رسم زمونه اینه .
دلم میگیره از رسم زمونه .
دلم میگیره .......





|



Comments: Post a Comment

Home