:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Wednesday, February 09, 2005

٭
انگار یه جورائی این قصه سفر و مسافر ادامه داره .
داشتم توی مدارک و ورق پاره هام دنبال چیزی میگشتم که یه بریده روزنامه نظرمو جلب کرد . گزارشی بود از فرودگاه و مسافرین با عنوان اندوه و شادی زیر یک سقف نوشته خانم افسانه خلیلی .
یادم اومد روزی که خوندمش و کلی اشک ریختم . اینهمه سال اینو نگهداشته بودم چون خیلی ازش خوشم اومده بود و میدیدم که یه مورد واقعیه . توی اینهمه سال کلی مسافر داشتیم که اومدن و رفتن . حتی موقع رفتن خودم . همه احساساتی که از نزدیک لمس کردم و میدونم که این اومدن و رفتنها چه حالی داره . همه اینهارو تجربه کردم .
مطمئنم که بیشتر شماها هم همچین لحظاتی داشتین و تجربه ش کردین .
حالا هم اومدن و رفتن مسافرهام و استقبال و بدرقه اونها و دیدن دوباره جو فرودگاه ، بهونه خوبی شد که اینجا هم بنویسمش . البته فکر کنم باید در چند قسمت پستش کنم . چون یه مقدار طولانیه .
***
میروند برای تحصیل ، برای کار ، برای تفریح ، برای دیدار ، برای ویزا و .... یا برای همیشه لحظه جدائی در برت میگیرد . ناگزیر است به رفتن .
ناگزیری که بمانی در انتظار ، شاید روزی ، هنگامی ، وقتی برسد و دوباره شروعی ، آغازی ، راهی برای با هم بودن .
می آیند برای دیدار ، ولی کوتاه ، دو سه هفته ای یا کمتر تا فاصله ها و غربت را بچینند . محبت ، مهر و عاطفه ، عشق و علاقه را ......
و با خود ببرند ، ببرند تا در تنهائی یکبار دیگر در قلبشان مرور کنند . شوق دیدار در برت میگیرد ، آیا آمده است برای همیشه ؟
اما دیری نمی پاید و لحظه جدائی فرا میرسد و باز ....
میروند برای تحصیل ، برای کار ، ... ، .... یا برای همیشه .
ساعت 1.25 دقیقه صبح
محوطه پر از جمعیت ، جلوتر میرویم . محمد که 22 سال سن دارد ، سربازی اش را تمام کرده . جلوی در ورودی فرودگاه چمدانهایش را روی چرخ میگذارد . مادر با چشمانی پر از اشک و لبهائی خشک شده او را در آغوش میگیرد و میبوسد و دعا میخواند و پدر مردانه از او خداحافظی میکند و میگوید : سعی کن خوب درس بخوانی و شغلی برای خودت دست و پا کنی .
امیرکوچولو خودش را می اندازد تو بغل محمد و میگه : داداش برام بیب بیب بیار ...
بلیطش را به مأمور سالن نشان میدهد و وارد سالن میشود . پدر و مادر امیر به سالن انتظار میروند تا از پشت شیشه های قطور دوباره او را ببینند . و مسافران یکی یکی خود را در صف بازدید چمدانها قرار میدهند .
مریم ، دختر جوانی است که تعطیلاتش را اینجا گذرانده و دوباره باید به سرکارش برگردد . او در لندن آرشیتکت است . میگوید : دلم خیلی تنگ شده بود . آمده بودم پدر و مادر و فامیلها را ببینم . هر بار که به ایران می آیم احساس میکنم پدر و مادر مسن تر شده اند و به محبت من بیشتر احتیاج دارند . تصمیم گرفتم برنامه های کارم را طوری ترتیب بدهم که بیشترین مدت را در کنار آنها باشم . ناگهان اشک در چشمانش حلقه میزند . برمیگردم . پشت شیشه پدر و مادری که پر از نگاه محبت بودند ، پر از دلتنگی ، برایش دست تکان میدادند . چمدانها یکی یکی روی میز بازرسی گمرک قرار میگیرند .





|



Comments: Post a Comment

Home