:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Thursday, February 10, 2005

٭
اینم یه قسمت دیگه از قصه سفر
ساعت 3.25 دقیقه صبح
مراحل بازرسی چمدانها انجام شده . برمیگردد و دوباره خودش را به سالن میرساند . امیر که تازه هشت ساله شده منتظر ایستاده و چشم دوخته . قلبش در سینه می تپد . پدر می آید تا برای آخرین بار خداحافظی کند . پدر جلوی امیر زانو میزند و دو دستانش را میگیرد و میگه : خوب درس بخوان . حتماً برام نامه بده .....
اشک توی چشمانش حلقه زده میگه : باشه بابا قول میدم . فقط تو زود بیا .
و زن : در اولین فرصت خبر سلامتی ات را بده و با گوشه چادرش اشکهایش را پاک میکند .
سالن انتظار : مسافران روی صندلی نشسته اند ....
از بلندگو اعلام میکنند : مسافرین محترم پرواز شماره 717 وین جهت سوار شدن به هواپیما ، از خروجی شماره 14 استفاده کنند .
یکی یکی توی صف خود را جا میدهند . کنترل خدمات فرودگاه بخشی از کارت سوار شدن به هواپیما را پاره میکند و پای درب ورودی توی کیسه ای میریزد . انگار نیمی از وجودشان را پای در میریزد و نیمه دیگر را به دست مسافر میدهد .
احمد دو سالی است که در اتریش زندگی میکند و برای دیداری چند روزه آمده بود . پا به بیرون میگذارد ، باد به صورتش میخورد ، انگار وارد دنیائی دیگر شده ، احساس تنهائی میکند .
اتوبوس در محوطه چرخی میزند . دلهره ای که از جدائی نشأت گرفته تمام وجودش را فرامیگیرد . سعی میکند کسی را بعنوان همسفر انتخاب کند . هنگام ورود کارت سوار شدن را به میهماندار نشان میدهد و روی صندلی مربوط مینشیند و آماده میشود که از همیشه و همه کس دور شود . از خانواده ، همسایه ها و ....
ساعت 11.50 دقیقه صبح
مهماندار : خانمها ، آقایان ، از طرف کاپیتان ... و همکاران ، پرواز شماره 721 ایران ایر به مقصد فرانکفورت ، ورود شما را خوش آمد میگویم و سفر خوبی را برای شما آرزو دارم . مدت پرواز چهار و نیم ساعت خواهد بود . خواهش میکنم کمربندهایتان را ببندید و .....
و او نه فقط کمربند بلکه چشمهایش را هم میبندد . بعد از ده سال دوری ، دو هفته ای را در ایران گذرانده بود و حالا باید برمیگشت سر خانه و زندگی که در آنجا ( فرانکفورت ) برای خودش ساخته بود . برمی گشت با یک دنیا خاطره ، خاطره گرمیها و محبتها ، دوست داشتنها .
آدمهای گوناگونی که در این مدت در ظاهر خیلی تغییر کرده بودند ولی همانهائی بودند که در گذشته با آنها زندگی کرده بود . با آدمهائی که تمام تلاش خود را کرده بودند که به او در این مدت کوتاه علاقه و مهر خود را ثابت کنند ....
به ذهنش هجوم می آورد و در هم گره میخورد . انگار همه آنها به یک واحد بزرگ تبدیل شده اند و صدایشان در گوشش طنین می اندازد و ...
فکر میکند و به خود میگوید : آیا یکبار دیگر میتواند آنها را ببیند . تا روزگار چه بخواهد !؟





|



Comments: Post a Comment

Home