:: Forbidden Notebook :: دفترچه ممنوع ::
دفترچه ممنوع




Friday, February 11, 2005

٭
آخرین قسمت از قصه سفر
ساعت 2.30 صبح
هر دو در فرودگاه پشت شیشه ایستاده اند . مشتاق و منتظر و قلبی آکنده از عشق و محبت . احمد که حالا غرور و جوانی در چهره اش به رخ میکشد جوانی هجده ساله شده و با گلی در دست پشت شیشه سالن منتظر ایستاده است . لحظات به کندی میگذرد ....
پدر در دوری از تو چه رنجها که نبرده ایم و چه لحظات تلخ و شیرینی که نگذرانده ایم ... ناگهان در زاویه دید احمد مردی با چمدانی در دست ظاهر میشود . غبار زمان بر چهره اش نشسته و تار موی جوانی را در آسیاب درد و رنج غربت سفید کرده است . بر پیشانی چین و چروک ، نامنظم نشسته است . نزدیک میشود ... احمد لحظه ای مردد مانده است ، خشکش زده ... پدر است ، یعنی او آمد ....
زمان متوقف میشود و مادر که حالا شیرینی چهره اش را به تلخی روزگار سپرده ، لبخندی میزند تا کهولت زندگی اش را در پس آن بپوشاند . لحظه ای بعد بی فروغی چشمان پدر در نگاه مادر دوباره جان میگیرد .
ساعت 2.45 دقیقه صبح
چرخ هواپیما که به روی زمین میخورد ، انگار رد چرخها روی قلبش کشیده میشوند . بیاد صحبتهای خواهرش که به لحنی مضطرب پای تلفن به او گفته بود زود خودت رو برسون وگرنه دیر میشه ... حال بابا خیلی بده . فقط میخواد تورو ببینه . به محض اینکه گوشی را گذاشته بود نفهمیده بود چه جوری کارهایش را انجام بدهد و بلیط بگیرد و برگردد . امیر چهار سالی میشد که برای تحصیلات تکمیلی اش راهی اتریش شده بود و از آن موقع نتونسته بود آنها را ببیند .... به خودش میگفت چقدر پدر آرزو دارد موفقیتم را ببینه و ببینه که به یک جائی رسیدم . دلش میخواد حقوقدان بشم حالا که درسم داره تموم میشه ...
خدا نکنه اتفاقی افتاده باشه . یعنی چی شده ؟!.... خاطرات بابا جلوی چشمانش زنده میشود که همیشه میگفت : پسر شماها بزرگ میشین و قد میکشین و ما روز به روز مسن تر و پیرتر ....
ساعت 5.30 دقیقه صبح
مسافران پرواز 639 بریتیش ایرویز از لندن برای دریافت چمدانها به سالن شماره 5 مراجعه کنند . چمدانها یکی یکی روی ریل ، از پشت دستگاه وارد سالن میشوند و چرخ میخورند .
چرخ میخورند و سئوالهائی در ذهنش به همراه می آورند . آیا کسی منتظرم هست ؟ بهرام که تازه خبر ازدواجش را به پدر و مادر داده ، از خودش میپرسد : آیا آنها همسرم را قبول خواهند کرد ؟ چه برخوردی میکنند ؟ اگر او را نپذیرند چی ؟!
ساعت 13 نیمه شب
مهماندار : کمربندهایتان را ببندید . هم اکنون به فرودگاه مهرآباد تهران میرسیم . خیلی هیجان زده است . اصلاً برایش مهم نیست که کمربندهایش را ببندد یا نه . منتظر چشمان سیاه پسرش ، پشت شیشه های سالن انتظار است . برای اینکه فشار روحی خیلی اذیتش نکند فوراً یک قرص آرام بخش میخورد و صبر میکند . جمعیت زیادی هجوم میبرند که از هواپیما پیاده شوند . یک حالت بی تفاوتی و سستی پیدا میکند . آخرین مسافری است که از هواپیما پیاده میشود . در سالن سرگردان است .... لحظه ای به خودش می آید که پلیس فرودگاه از بلندگو اعلام میکند خانم فاطمه ... به اطلاعات . فراموش کرده گذرنامه اش را تحویل بگیرد . سعی میکند به خودش تسلط داشته باشد و با زحمت زیاد خودش را به سالن میرساند .
با قدی بلند ، رنگی سفید و مهتابی و چشمانی درشت و سیاه نگاهش میکند . در ذهنش بدنبال امید کوچکی میگشت که در سن هفده سالگی ترکش کرده بود . او را به پدرش سپرده بود . حالا مردی حدود 30 ساله بنظر میرسید که پسیر کوچولوئی هم در بغل دارد . چقدر شبیه بچگیهای امید است . قلبش به شدت میتپید و احساس داغی میکرد . جلوتر رفت و ...
تنها اشک حائلی بین نگاه مادر با پسرش بود .
***
هیجان رفتنها و اومدنهاست که رنگ و بوی زندگی رو عوض میکنه و خاطرات زندگی نقش پر رنگی میگیرن . میتونیم اونها رو تنها بعنوان خاطره ای در گوشه زندگیمون بدونیم یا اینکه بدونیم زندگی سراسر این رفتنها و اومدنهاست. بنظر میرسه که سفر پر از یه سحر و فریبندگیه که در طول تمام زندگی آدمها اثر میذاره .
مسافر به زمان و لحظاتی که پشت سر جا مونده نگاه میکنه و فکر میکنه . به سفر میره تا خودشو پیدا کنه و تو این نقل و انتقال خودش رو کشف کنه . در جستجوی اصالت و اعتباره و میخواد تصویری از خودش مشخص کنه با همه خوبیها و بدیهاش . حالا چقدر موفق میشه ............. ؟





|



Comments: Post a Comment

Home